ما پسرها در قریهها زمانیکه پا به 10 سالگی میگذاریم ناگزیر باید کار کنیم و بهخاطر تداوم زندگی از جان مایه بگذاریم. از دهکدۀ ما تا ولسوالی ۵ کیلومتر و از ولسوالی تا مرکز کندز ۲۵ کیلومتر دیگر فاصله است.
در نیمههای تابستان، طبق معمول ساعت ۳ شب به طرف مرکز ولسوالی حرکت کردم اما پیش از آنکه به ولسوالی برسم در مسیر راه روستا چند نفر ایستادم کردند. در همین لحظهها، صدای آمرانهیی را از نزدیکی خود شنیدم که میگفت: «کیست؟ پیش من بیاوریدش.» مرا بردند به داخل خانهیی که ظاهرش بیشتر به یک ویرانه شبیه بود. اتاق پر بود از دود چرس و تریاک. دستانم را بستند و فرمانده صبور (نام مستعار) گفت: «صدایت را نشنوم.»
بار دیگر زمانی به خود آمدم که در شفاخانۀ مرکز ولسوالی بودم و از داکتران شنیدم که چندین بار بر من تجاوز شده. صبور هم بالای سرم ایستاده بود. چند لحظه بعد که اتاق شفاخانه خلوت شد، صبور تهدیدم کرد که اگر ماجرا را به کسی بگویم، خودم و تمام خانوادهام را میکشد.
پنج روز در شفاخانه ماندم و سپس که از آنجا بیرون شدم و به خانه برگشتم، هیچیک از اعضای خانوادهام دیگر زنده نبودند. صبور تمام آنان را کشته بود. تمام قریه نیز از ماجرای تجاوز من اشباع شده بود.
روزهای بد و سختی را گذراندم. اما این سختیها در مقایسه با آن چهار سال بعدی که تبدیل به بردۀ جنسی فرمانده صبور شدم، از آسودهترین روزهای زندگیام به شمار میرود. مسیر زندگیام عوض شد و من تبدیل به موجودی سنگشده و بیرحم شدم. به خواست و تمناهای جنسی صبور پاسخ دادم و تنم را فرش غریزۀ حیوانی او کردم. اکنون تصور میکنم که دوام این وضعیت، روان مرا نیز دگرگون کرده است. اندکاندک و بهتدریج بیشتر به بیرحمی و آدمکشی مایل میشوم. اما این میل بیشتر از همه بدان سبب در من زنده میشود که آرزو دارم روزی-روزگاری انتقامم را از پسران فرمانده صبور بگیرم. تجاوز صبور بر من در آن روز دور و بدسرشت، بذر انتقامی را در من پاشید که سرانجام باید جوانه بزند.