ظاهرن عنوان فوق کمی نامفهوم یا دستکم گیجکننده جلوه میکند. حق با شماست. من هم معنای خاصی را در پس آن منظور نکردهام: چرا که «تقوا» در رابطه با مسایل فکری و مسایلی که بهنحوی پرسشی برمیانگیزد، ترکیبی اساسن متناقض است، اگرچه هایدگر هنگامیکه میگفت «پرسش تقوای تفکر است»، احتمالن اعتمادبهنفس بالایی را در خود احساس میکرد.
زبان در دو سطح نظری و کاربردی خود پدیدهیی گشوده و سرپیچیکننده است. بنابراین، داستان بابل –که روایت معناداری از آن در سفر پیدایش آمده- برای پراکندگی ماهوی زبان استعارهی چندان نادرستی نیست. انسانها برای اینکه به رستگاری برسند شروع کردند به بنا کردن برجی که فکر میکردند میتواند تحقق این رؤیای آنها را تضمین کند. اما آنچه که اتفاق افتاد، بهروشنی نشان داد که تقوای آنها برای ساختن آن برج، به اندازهی کافی استوار نبوده و دست آخر، بیگانگی و پریشانی همه را فراگرفت.
اگر برای گزارهها و نشانههای زبانی مابه ازایی در عالم واقع وجود نداشته باشد، زبان در خودش محصور میماند و بنابراین نمیتواند در رابطهی انسان یا کاربر زبان با امور واقع نقش ایفا کند.
راستش اما، تقوای زبان صرفن یک افسانه نیست و میتوان برای این ادعا دو دلیل پیشپاافتاده ذکر کرد:
اول اینکه، هرچند زبان خود-مرجع است، بدین معنا که معنای گزارههای زبانی بازهم یک امر زبانی است، لیکن زبان نمیتواند زمینهی کاربرد خویش در عالم واقع را خودش خلق و تعیین کند. معنای این سخن این است که اگر برای گزارهها و نشانههای زبانی مابه ازایی در عالم واقع وجود نداشته باشد، زبان در خودش محصور میماند و بنابراین نمیتواند در رابطهی انسان یا کاربر زبان با امور واقع نقش ایفا کند. البته اکنون این باور تا حدی سادهلوحانه و قدیمی بهنظر میرسد: چرا که دقیقن همان چیزی است که امروزه بسیاری از شارحان وضعیت پسمدرن علیه آن اقامهی دعوا کردهاند. اما برای اینکه محل نزاع روشنتر گردد، ما ادعای دیگری هم داریم و آن این است که میپرسیم: زبان از چه چیزی سخن میگوید؟ دو پاسخ ممکن: یک، از خودش؛ دو، از امور واقع یا امور غیرزبانی. اما آنچه که روشن است، معنایی است که از کاربرد زبان انتظار میرود، معنایی که دیگر شک نداریم خودش یک امر زبانی نیست.
دوم اینکه، ما زبان را چگونه میفهمیم؟ بهعبارت دیگر، چه پیشفرضهایی این تصور را در ما خلق میکند که معنای رابطه و تجربهیی زبانی را درک کردهایم؟ اگرچه اساس این مسأله هم در ریشهییترین سطح خود، برمیگردد به همان مورد قبلی: زمانیکه از معنای یک گزاره یا پدیدهی زبانی حرف میزنیم، در واقع چه چیزی را منظور کردهایم؟ حد نهایی یا باقیماندهی این سخن میگوید که چیزی باید باشد که بهواسطهی آن بدانیم معنایی که از یک رابطهی کلامی استنباط کردهایم، کاملن اشتباه نیست. شکی نیست که چنین چیزی خودش دوباره نمیتواند یک امر زبانی باشد.
وضعیت تقوا در زبان تنها در موقعیتی بازنمایی نمیشود که خشونت موجود در آن، استفاده از ذخیرههای زبانی را اقتضا کند، بلکه این وضعیت از قضا، بیشتر در جایی بهتمامی روشن میشود که ظاهرن هیچ نیازی به استفاده از آن ذخیرهها نیست.
من سعی میکنم خلاصهی این دو نکته را تا آنجا که میتوانم ساده کنم. منظور این است که آیا میتوانیم این گزاره را که «مرزهای زبان من همان مرزهای جهان من است» (ویتگنشتاین)، گزارهیی تماموکمال نادرست و پوچ تلقی کنیم یا اینکه دستکم بخشی از آنچه که در جهان ما میگذرد لاجرم در زبان ما نیز بازتاب پیدا میکند؟ ابتذال و شرارت یا در واقع «ابتذال شری» که در گفتوگوهای روزمره بر زبان میآوریم از کجا منشاء میگیرد؟ آیا بهواقع نمیتوان از بررسی و سنجش همهی آنچه که عمدتن ناخودآگاه بر زبان ما جاری میشود، به این امر پی برد که در دنیای ما چه جریان دارد؟
اینجا من وسوسه شدهام بگویم که هیچ راز محرمانهیی در پشت این سخنها نهفته نیست. مسأله این است که اگر امروزها نگاهی به آنچه که در سطح زبان روزمرهی ما میگذرد بیندازیم، متوجه چیزی میشویم که در نوع خود، تکاندهنده است. منظور بازهم تنها آن خشونتهای کلامی در گفتار معمول نیست، بلکه منظور همان چیزی است که همواره و بهشکلی منحرفانه، از افشاشدن خودش جلوگیری میکند. بهبیان دیگر، وضعیت تقوا در زبان تنها در موقعیتی بازنمایی نمیشود که خشونت موجود در آن، استفاده از ذخیرههای زبانی را اقتضا کند، بلکه این وضعیت از قضا، بیشتر در جایی بهتمامی روشن میشود که ظاهرن هیچ نیازی به استفاده از آن ذخیرهها نیست: موقعیتهای شبهعاطفی، گفتارهای ساده بههدف رتق و فتق امور روزانه و مواردی از این قبیل.
فکر میکنم هنوز هم سخن ما شدیدن دچار ابهام است. بنابراین، بگذارید گره دیگری هم بر آن بیفزاییم: غرضمندی در زبان چیست؟ جایگاه غرضمندی در گفتار روزمرهی ما کجاست؟ ما حرف میزنیم و انتظار ما این است که آن حرف شنیده شود و کلماتی که بر زبان میآوریم توسط همان کسانی به ادراک درآید که خودشان نیز قابلیت سخنگفتن دارند. این همان اتفاقی است که آن را بهعنوان فرایندی عادی و معمول پذیرفتهایم. لیکن انحرافی که خیلی بعدتر متوجه آن میشویم، اساس آن دقیقن در همین تصور ما نهاده میشود و آن انحراف این است: از آنجا که فکر میکنیم قرار نیست هیچ مسألهی جدی و خاصی را مطرح کنیم، هیچ عمد و وسواسی هم در انتخاب واژهها و واحدهای کلامیمان به خرج نمیدهیم. لذا آنچه که در زبان ما بدین شکل پدیدار میگردد، در نابترین حالت خود قرار دارد؛ گفتاری که –هرچند با احتیاط- میتوان آن را آشکار شدن بیواسطهی ذهنیت خواند. بهعبارت روشنتر: ظهور ذهنیت دستکارینشده و درست همانگونه که در خودش است. البته این امر به خودیخود توضیح نمیدهد که چه تفاوتی گفتارهای عادی و سادهی ما را از آنچه که هدفمند و سنجیده بیان میگردد، جدا میسازد. با این حال اما، اگر پسزمینههای ذهنی و معنایی گفتارمان را نظر به اینکه ساختار و اجزاء آن تا چه حد دقیق و وسواسگونه یا خودبهخودی و گشوده انتخاب گردیده، بررسی کنیم، تا حدی متوجه خواهیم شد که جایگاه اخلاق یا آنچه که از آن بهعنوان «تقوای زبان» نام میبریم، در این گفتارها کجاست. محض نمونه، دو موقعیت ساده را در نظر میگیریم. موقعیت نخست، موقعیتی بروکراتیک است که در آن پیشاپیش تصمیم میگیریم بهخاطر حل مسألهیی اداری با فردی تماس بگیریم که از لحاظ سلسلهمراتب، در مقام آمر ما قرار دارد. میتوان حدس زد که در این تماس، ما غالبن از چه نوع واژهها و گزارههایی استفاده میکنیم: واژهها و گزارههای حسابشده و معیاری با پسماندی از فروتنی که انتظار داریم جانب مقابل آن را بهمثابهی ویژگی شخصیتی ما درک کند. اما موقعیت دوم زمانی شکل میگیرد که مثلن میخواهیم با دوستی حرف بزنیم که هیچ چیزی ما را در گفتوگو با او و انتخاب واژهها وادار به حفظ و رعایت ادب نمیکند. تفاوتی که فارغ از محتوا و پیام، در پسزمینههای گزارههای زبانی متفاوت در این دو گفتوگو مشاهده میشود، ممکن است تفاوتی خاص بهنظر نرسد، اما آنچه که مشهود است، میزان متفاوتی از اراده و وسواسی است که در انتخاب آن گزارهها به کار بستهایم؛ در موقعیت نخست بخواهیم یا نخواهیم، گفتار ما طنین تصنعی و نیتمند پیدا میکند، در حالیکه در موقعیت دوم چنین چیزی مشاهده نمیشود و سوای خود ما، مخاطبان غیرمستقیم نیز درک میکنند که زبان همانگونه که هست و بی هیچ مانع یا محرکی خودش را نشان داده است.
شنیعترین کلماتی که آدمها در سطح شهر در رابطههای دوستانه میان همدیگر بهکار میبرند، حکایت از همین اتفاق دارد، اینکه آن کلمات از بار ارزشی خود تهی و تبدیل به یکسری بازیهای زبانی خنثا شده است که هیچ احساسی را بر نمیانگیزد.
نتیجهگیری من، اگرچه شتابزده، اما تا حدی خلاف معمول است: آنچه که با آشکارشدنش در زبان ما خودش را به سطح میکشاند، نهایتن خشونت و شرارتی نیست که دنیای ما را تسخیر کرده است، بلکه از قضا، بیتفاوتی و یکنواختییی است که سبب میشود دیگر مرزی میان واژهها و گزارههای شرور و اخلاقی باقی نماند و تقوا در زبان اساسن از معنا ساقط شود. بهعبارت دیگر، اصلن مهم نیست که در وضعیتهای عادی چیزی را رعایت میکنیم یا خیر. بهنظر میرسد وضعیت کنونی را با این فرض بهتر میتوان توضیح داد. اما واقع این است که خود این فرض نیز مفروض است به این امکان که باید چیزی بهنام تقوا و اخلاق در زبان وجود داشته باشد که غیبت آن تجربههای کلامی را نهفقط شرور، بلکه عاری از ظرفیتهای ارزشگذاری میسازد. شنیعترین کلماتی که آدمها در سطح شهر در رابطههای دوستانه میان همدیگر بهکار میبرند، حکایت از همین اتفاق دارد، اینکه آن کلمات از بار ارزشی خود تهی و تبدیل به یکسری بازیهای زبانی خنثا شده است که هیچ احساسی را بر نمیانگیزد.