چند روزی به پایان پاییز نمانده بود؛ پاییزی که غم و نگرانی عجیبی به دل اعضای خانواده انداخته بود. هرچند هیچ یک از اعضای خانواده دلیل آن دلشوره حسوحال را نمیدانستند، اما برای آمدن پدری که قرار است پس از چند ماه مأموریت به خانه بازگردد، آمادهگی داشتند.
دختری دلتنگ پدرِ عزیزتر از جانش است و مادری چشم به در، منتظر برگشت تنها فرزندش.
نصیبه میگوید، هر ثانیه که میگذشت، دلهره بیشتر از پیش بیقرارشان میکرد. این انتظار تا غروب ادامه یافت. اما کسی در را نزد. «پدر وعده خلاف نیست. باید بیاید، باید!»
آن شب طولانیتر از هر شب دیگری گذشت، تا پاسی از شب بیدار ماند و نشسته خوابش برد. فردای آن روز به محض طلوع آفتاب بیدار شد، اما پدر نیامده بود.
«حوالی صبح بود که صدای زنگ تلفن مادرم به صدا درآمد. از آن پس دیگر هیچ چیز سر جایش نیست. او دیگر نبود. قهرمان رفته بود. سینۀ تکیهگاهم را گلولۀ طالبان سوراخ کرده بود. پدر دیگر نبود؛ من نبودم.«
نصیبه بصیری، دانشآموختۀ دانشکدۀ شرعیات دانشگاه کابل است. او دوازده ساله بود که پدرش را از دست داد. نصیبه هنوز که دربارۀ پدرش صحبت میکند، بغض گلویش را میگیرد و چشمانش را اشک میزند. نامهیی از سالهای کودکیاش را برایم میدهد؛ میخوانم و از حالوروز آن روزهای نصیبه باخبر میشوم.
طاهر بصیری، پدر نصیبه خلبان نظامی بود که به سن 36 سالهگی در یک عملیات هوایی از سوی طالبان کشته شد. به گفتۀ نصیبه، آرزوی همیشگی پدرش، برقراری صلح پایدار در کشور بود.
نامۀ نصیبه به پدرش
پدر عزیزم! دیر سالیست که ندیدمت ودلتنگات هستم.
دیر سالیست که صدا و نگاهت را نداریم و هر روز با نبودنت گریه کرده و حسرت روزهای رفته را خوردهایم.
چه کسی میداند کجا نبودنت را کم آوردم، چه کسی میداند نبودنت کجاها بغض بر گلویم آورد.
پدر جانم؛ دلتنگ لحظههاییام که کنارمان بودی؛
دلتنگ روزهاییام که داشتمت؛
کاش کنارمان بودی و بزرگشدنمان را تماشا میکردی؛
کاش کنارم بودی تا دنیا را زیر پاهایت میریختم؛
ای آنکه سالهاست در حسرت توام!