
سرباز به چشمها، دستها، تن، شکم و پاهای سوختهاش سوگند یاد کرد و گفت: «من دیگر نمی توانم سلاحم را شانه کنم و به سنگر بروم، من صلح میخواهم.»
گلوی سرباز را هنگام سوگند بغض گرفته بود، به سختی میشد حرفش را فهمید، نخستینباری بود که گریۀ یک سرباز را میدیدم. برایش گفتم: سرباز که گریه نمیکند، سرباز تفنگاش را بر میدارد و به جنگ دشمن و دفاع از مادر – وطن به سنگر میرود. سرباز به چشمها، پاها و دستهای سوختهاش اشاره کرد و گریست.
گفتوگویی دشواری بود. هنگامی سوال کردن چشمم به بدن سوخته و بیحرکتش افتاد. او روز و روزگاری سربازی بود سرآمد روزگار خویش. چابک و سنگر گشا.
در خانۀ نمناک و مقعر روبهروی شهر تاریخی غلغله در مرکز ولایت بامیان سربازی با زن و سه فرزند قد و نیمقدش زندهگی میکند. نام مستعار او قهرمان است. قهرمان خودش را باشندۀ اصلی ولسوالی یکه ولنگ بامیان معرفی میکند.
قهرمان میگوید که ۱۱سال پیش برای دفاع از ارزشهای وطن و مردمش به ارتش ملی پیوسته و پس از فراگیری آموزشهای نظامی در کابل برای انجام مأموریت عازم قندرهار شده است. او در سفر قندهار دشواریهای زیادی را متحمل شده است.
قهرمان در این ۱۱ سال خدمت در ارتش ملی برای دفاع از ارزشهای ملی و تمامیتارضی کشور، در اکثر ولسوالیهای قندهار و ولایتهای جنوبی که مرکز فرماندهی گروه طالبان است، وظیفه اجرا کرده است، اما قرارگاه او و همرزمانش ولسوالی شاهولی کوت ولایت قندهار بوده است.
قهرمان از ولایتهای جنوبی بهویژه قندهار و ولسوالیهای ناامن آن خاطرههای تلخ و شیرین فراوان دارد.
قهرمان گاهی با خوشی از سنگرگشاییهایش میگوید و گاهی هم با گلوی پر از بغض از همرزمانش میگوید که پیش از کشته شدن در میان دود و باروت و صداهای مهیب سلاحهای سبک و سنگین در سنگر باهم شوخی میکردهاند. قهرمان میگوید: هریک مان آرزوی این را داشتیم روزی زنده از این نبرد خونین به در آیم و برویم خانه و خانوادۀ خویش را به آغوش بکشیم، ولی جنگ مجال تحقق این آرزو را برای خیلیها نمیداد.

قهرمان میگوید که نزدیک به ۱۰ ماه پیش در ولسوالی شاهولی کوت قندهار، قطار اکمالات آنان هدف ماین جاسازیشدۀ طالبان قرار گرفت که در پی آن شماری از همراهانش کشته و شمار دیگر زخمی شدند. او از آمار دقیق کشتهها و زخمیها چیزی به یاد ندارد، زیرا خود نیز به شدت زخم برداشته و از خود رفته بوده است.
تن سوختۀ قهرمان پس از خاموش شدن شعلههای آتش به شفاخانۀ ۴۰۰ بستر نیروهای امنیتی در کابل انتقال داده میشود. او بیش از ۴ ماه در این بیمارستان زیر درمان بوده است، سرانجام داکتران تصمیم میگیرند که قهرمان را رخصت کنند. قهرمان با تن رنجور و پاره پاره به کمک دستان برادرش به بامیان انتقال داده میشود.
به گفۀ خودش، پنج ماه میشود در بامیان به سر میبرد و جز سیاهی و درد چیزی دیگری ندارد. او میگوید که چشمهایش کمتر دید دارند و سمت چپ بدنش فلج شده است. قهرمان هزینۀ درمانش را ندارد.
در واپسین لحظات گفتوگو، در حالی که اشک از چشمهای سوختهاش جاری بود گفت، در عید سال نو (نوروز) سالهای گذشته سلامت بود و صحتمند، اما در نوروز امسال او نمیتواند با فرزندانش تفریح برود، قهرمان نگران آیندۀ فرزندانش است.
قهرمان در پایان آرزو کرد که دیگر جنگی نباشد و هیچ سربازی دست و تن و سرش را از دست ندهد.