بلغاریا، سربستان و راننده‌های ترکی؛ بر سر جوان لغمانی چه آمد؟

چشمان سرگردان ساحل از ناگفته‌های خاموشانۀ زیادی حکایت دارد. او را در یک روز سرد و هوای گرفته، در شهر مگدی‌بورگ آلمان پیدا کردم؛ شهری که در حاشیۀ خود اردوگاهی از مهاجران را جا داده است.

ساحل امروز به دریاچه آمده تا از دردهای بی‌پایان زنده‌گی‌اش حکایت کند. او می‌گوید، آلمان برای آنانی که مدرک ندارند، جهنمی بیش نیست.

ساحل یک سال پیش از افغانستان فرار کرد. لغمان و مشخصاً منطقۀ آنان خط نخست نبرد با طالبان را تشکیل می‌داد. ساحل و خانواده‌اش بارها از سوی طالبان و دولت به ظن جاسوسی مورد بازپرسی قرار گرفته‌اند؛ یگانه دلیلی که ساحل نوجوان را بعدها از خانه و خانواده دور کرد.

این جوان در نهایت از راه قاچاق، افغانستان را ترک می‌کند، تازه‌جوان روستایی که حتی به زبان فارسی آشنایی ندارد، یک هفتۀ تمام در مرز نیمروز، پرخطرترین لحظۀ زنده‌گی‌اش را می‌گذراند. می‌گوید، قاچاق‌بران، مردان بی‌رحم و وحشتناکی‌اند، «باورش دشوار است، اما بسیاری پیش چشمانم از فرط تشنه‌گی و بیماری جان دادند و کسی نبود به دادشان برسد.»

او با تحمل این دشواری‌ها خودش را از مسیر ایران به ترکیه می‌رساند. هنگامی که ساحل به ترکیه می‌رسد، این کشور آبستن رویدادهای گوناگونی‌ست و وضعیت خوبی ندارد. از طرفی، کشورهای اروپایی هم محدودیت‌های خود را فزونی بخشیده‌اند و مقررات را سختگیرانه‌تر کرده‌اند. ساحل با درک وضعیت، بارها دل به دریا می‌زند و برای گذر از مرزهای اروپایی آستین بالا می‌زند، اما هر بار از سوی نیروهای پولیس بازداشت شده و زندانی می‌شود.

او سرانجام با هزینۀ پولی گزاف، از مرز بلغاریا می‌گذرد و وارد اروپا می‌شود؛ بهشتی که در رویایش تلقین کرده بود؛ اما آن‌چه ساحل فکر می‌کرد، اروپا نبود. او می‌گوید، بلافاصله پس از رویارویی با نیروهای بلغاریایی دیدش نسبت به اروپا تغییر می‌کند.

پولیس بلغاریا ساحل و پناهجویان همراهش را لت‌وکوب کرده و تمام داروندارشان را می‌دزدند و هریک‌شان را به جرم ورود غیرقانونی به بلغاریا، 24 ساعت زندانی می‌کنند؛ بدون آب و غذا.

ساحل هرچند از زندان رها می‌شود، اما مدتی را در بلغاریا در اردوگاه پناهجویان سپری می‌کند؛ اردوگاهی به دور از امکانات ابتدایی زنده‌گی. مقصد ساحل آلمان است. او برای رسیدن به این کشور از بلغاریا وارد سربستان می‌شود، اما او دو باره به چنگ پولیس می‌افتد و داستان بلغاریا در سربستان تکرار می‌شود؛ شکنجه و زندان.

پس از دو ماه در سربستان، ساحل با کمک یک قاچاقبر در یک موتر بابری جابه‌جا شده و به سویزرلند می‌رود. رانندۀ ترک‌تبار موتر، زمانی که از پنهان‌شدن ساحل در موترش آگاه می‌شود، او را به شدت لت‌وکوب کرده و از موتر بیرون می‌اندازد. ساحل با کمک دوستان‌اش از سویس به فرانسه و از آن‌جا به آلمان می‌آید. او حالا در یک اردوگاه پناهجویان زنده‌گی می‌کند و دادگاه پروندۀ پناهنده‌گی‌اش را رد کرده است.  

ساحل بیست ساله که باید حالا دانشجو می‌بود و تحصیلات‌اش را به پایان می‌رساند، یک سال تمام را در راه رسیدن به آلمان سپری کرد و انواع شکنجه‌ها را با این سن‌وسال به چشمِ سر دید. زندان، لت‌وکوب، ترس و هراس، گرسنه‌گی، تشنه‌گی، سردی و در نهایت خطر مرگ. اروپا چون بهشت رویایی او شده بود و فکر می‌کرد با رسیدن به آلمان به آرامش دایمی دست خواهد یافت. اما اکنون که سرنوشت با او سر ناسازگاری در پیش گرفته است، چاره‌یی جز تسلمی ندارد. اکنون بزرگترین دغدغۀ او این است که دو باره به افغانستان فرستاده نشود.

به اشتراک بگذارید:
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی telegram
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی print

این مطلب در آرشیو سلام وطندار ذخیره شده است.

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:

فیسبوک

توییتر

تلگرام