ایالات متحدۀ آمریکا برای فعلاً مهمترین و بزرگترین متحد حکومت افغانستان است و بخش اعظمی از بودجۀ توسعهیی و امنیتی دولت افغانستان را تأمین میکند. این نوشته قصد دارد تا بخش کوچکی از اهمیت استراتژیک اتحاد با ایالات متحده را با مثالهای تاریخی محک بزند و از این طریق آن را ارزیابی کند.
اتحاد استراتژیک با آمریکا در افغانستان از محبوبیت زیادی برخوردار نیست، و بسیاری بدون بررسی همهجانبه تنها به دلیل غیرمسلمانبودن این کشور، با ارتباط با این کشور مخالفت میورزند. لازم به ذکر است که این نوشته از منظر چنین کسانی نوشته نشده است. موضع این نوشته این است که خوبی و بدی روابط استراتژیک سیاسی در کنار امور اخلاقی باید از روی منافع عینی و واقعی و دنیوی حال و آینده نیز سنجیده شود. در نتیجه ممکن است در کوتاهمدت یا بلندمدت به خاطر منافع جمعی افغانها با هر کسی متحد شد، اما نه با منطقی سرسری. اکنون با درنظرداشت اهمیت خیلی بالایی که کمک نظامی و اقتصادی ایالات متحده برای کشور ما، باید از خود پرسید که هرچند وضعیت فعلی (هم پیمانی با آمریکا برای ایجاد موازنه در برابر پاکستان) ممکن است برای بسیاری نسبت به رژیم طالبان -که متحد اصلی آنها دولت پاکستان بوده و هست- قابل قبولتر باشد، آیا این منطقیست که ما با خوشبینی به سوی نیتها و اعمال حکومت آمریکا نگاه کنیم؟ جواب این سوال پیچیده است، اما در این نوشته با چند مثال به بخشی از آن خواهیم پرداخت. مدعای ما این خواهد بود که حتی برای کسانی که آمریکا را بر پاکستان و طالبان ترجیح میدهند، و مخصوصاً برای نسل جوان، خوشبینی مفرط موضعی عاقلانه نیست و برای مقداری بدبینی و شکاکیت، توجیه و دلیل تاریخی وجود دارد.
اکنون میپردازیم به مثالی از مواردی در قرن ۲۰ که در آن ایالات متحده دست به اعمال سیاسی خطرناک، مضر، و غیر اخلاقی زده است. نزدیکترین نمونه در منطقۀ ما کودتای ۱۹۵۳ (مشهور به کودتای ۲۸ مرداد) در ایران به نفع محمدرضاشاه پهلوی و علیه حکومت منتخب محمد مصدق، نخستوزیر وقت ایران بود. لازم به ذکر است که از ۱۹۰۶ تا ۱۹۵۳ نظام سیاسی ایران شاهی مشروطه بود، یعنی پادشاه دارای قدرت مطلقه نبود و یک مجلس نمایندگان ملی صلاحیت قانونگذاری و رأی اعتماد به نخستوزیر را داشت. از سوی دیگر اما شاه ایران متحد اصلی انگلیسها و آمریکاییها در منطقه بود، و برای شرکت نفت ایران-انگلیس که یک شرکت خصوصی بینالمللی بود، حق استخراج و بهرهبرداری از ذخیرههای نفتی ایران داده شده بود که این برای بسیاری از ایرانیانِ وقت بسیار ناگوار بود، چرا که به ایران تنها ۱۶ درصد از سود خالص این درآمدها میرسید.
نخستوزیر وقت ایران سیاستمدار ملیگرا محمد مصدق بود که موضع سیاسیاش شامل مخالفت با اقتدار مطلق شاه و مخالفت با قراردادهای نفتی شاه با شرکتهای خارجی بود. وی در ۱۹۵۱ به قدرت رسید و در کل تلاش میکرد که نقش شاه را تشریفاتیتر کند و از اختیارات سیاسی وی در قانون اساسی ایران بکاهد که این هدف مرتبط با هدف ملیسازی عواید و صنایع نفت و گاز بود. شاه در ۱۹۵۲ وی را عزل کرد، اما پس از اعتراضات جمعی شدید مصدق دوباره به نخستوزیری انتخاب شد.
اصلیترین دلیل دخالت مستقیم انگلستان و آمریکا نیز همین سیاست ملیسازی نفت و گاز از طرف مصدق بود. مصدق در ابتدا تلاش کرد تا با (شرکت نفت ایران و انگلیس) مذاکره کند و سهم بیشتری از منافع را برای مردم ایران به دست بیاورد. اما حکومت انگلستان و شرکت نفت ایران و انگلیس با این مخالفت کردند. این ماجرا بالاخره منجر به این شد که مجلس ایران با رأیگیری روی یک قانون جدید، نفت را ملی کند.
شرکت نفت و حکومت انگلستان در قدم اول تلاش کردند تا در دادگاه بینالمللی لاهه علیه مصدق شکایت کنند که آنجا شکست خوردند. در قدم دوم عوامل و جاسوسهای انگلیسی در انتخابات ۱۹۵۲ اکثر تلاش خود را کردند تا مصدق را از قدرت بر کنار کنند. اما در قدم سوم و مهمترین قدم، در اتحاد با سرویس استخباراتی آمریکا، سرویس استخباراتی انگلستان در صدد براندازی مصدق از طریق یک کودتا شد که این عملیات در انگلستان به نام عملیات بوت و در آمریکا به نام عملیات آژاکس مشهور شد.
متحد این دو حکومت در ارتش٬ فضلالله زاهدی به بهانۀ سرکوب تظاهرات حزب توده و بعد از اعطای یک فرمان شاهی مبنی بر نصب وی و عزل مصدق از نخستوزیری، اردو را وارد صحنه کرد و کودتا از آنجا شدت گرفت. شاه که فرار کرده بود بالاخره بازگشت، و مصدق محاکمه و حبس خانگی شد. عامل اصلی پشت این کودتا حمایت مالی و استخباراتی و استراتژیک انگلستان و آمریکا از طرفداران شاه بود.
با عزل مصدق ایران وارد یک عقبگرد سیاسی شد. نظام مشروطه که عناصر دموکراتیک قابل توجهی داشت به نفع اختیارات بیشتر برای رضاشاه به کار بسته شد. پس از کودتا بود که ساواک، سرویس پولیس مخفی و استخباراتی ایران با حمایت سیآیای و موساد تشکیل شد و به آن اجازۀ شکنجه و استفادۀ آزادانه از قوۀ قهریه داده شد. این قوۀ قهریه متوجه طیف وسیع جمهوریخواهان و مخالفان شاه شد، که این شامل جریانهای لیبرال و ملیگرا -مثل جبهۀ ملی مصدق- و جریانهای چپی -مثل حزب توده- میشد. از ۱۹۵۳ تا ۱۹۷۸ سرکوب بیرویۀ مخالفین از یک طرف باعث انزجار بیشتر مردم از شاه گشت و از طرفی دیگر به خمینی کمک کرد تا بالاخره به قدرت برسد؛ زیرا که ساواک و رژیم ایران تقریباً تمام نیروهای جاافتادۀ مخالف خود را تارومار کرد و برای مردم ایران در لحظۀ انقلاب ۱۹۷۸ جایگزینهای اندکی برای خمینی باقی گذاشت. آنچه از مخالفین هم که تا بعد از انقلاب زنده ماندند، با شروع جنگ عراق و حمایت آمریکا از عراق در این جنگ یا از حکومت خمینی حمایت کردند و یا هم به سادگی حذف شدند، چرا که حملۀ صدام و شرایط جنگی مشروعیت حکومت خمینی را نزد مردم ایران بالا برد.
اگر ایالات متحده و انگلستان پافشاری شدیدی بر نگهداشتن محمدرضا پهلوی در قدرت نمیکردند، حالا ممکن بود رژیم جمهوری اسلامی در شکل امروزیاش اصلاً وجود نداشته باشد، چرا که بسیاری از پیششرطهای وجود آن را همین دخالتهای آمریکا و سیاستهای مستبدانۀ شاه بین ۱۹۵۳ و ۱۹۷۸ فراهم کرد.
هدف ما در این نوشته پرداختن مختصر به این واقعۀ مهم بود. میتوان ادعا کرد که کودتای ۱۹۵۳ ایران سیر تاریخی منطقه در قرن ۲۰ و ۲۱ را به شکل بسیار نامطلوبی عوض کرد. این کودتا تنها نمونۀ چنین دستاندازیهایی نیست، و کودتاهای گواتمالا و شیلی در ۱۹۵۴ و ۱۹۷۳ تنها دو مثال واضح از این دستاند. کودتای ایران باید برای ما درسی باشد در توضیح کارنامۀ سیاه و خونین سیاست خارجۀ آمریکا. اگر ما به کمک آمریکا نیاز داریم -که داریم-، باید شجاعت اقرار این را هم داشته باشیم که سیاه بختی ما در حدیست که برای دوام دولت خود محتاج چنین دولت جنایتکاری هستیم. در هر صورت٬ آگاهی تاریخی از چنین واقعاتی برای داشتن یک سیاست خارجی هوشیارانه یک عامل حیاتی است که باید توسط شهروندان و سیاستمداران در نظر گرفته شود.