اگر مجاز باشیم این یادداشت را با یک پرسش آغاز کنیم، آن پرسش این است که در چه وضعیتی بهسر میبریم؟ احتمالن در این مورد موافق هستیم که در افغانستان تفکر وجود ندارد. البته اعتراف به این امر هم چیز چندان سادهیی نیست، برای اینکه توهم معرفت و تفکر معمولن با میزان فقدان آن متناسب است و این بدان معناست که آدمها بیشتر از هر زمان دیگری آنگاه تظاهر به دانایی میکنند که واقعن فاقد آن هستند. بههر حال، این یک واقعیت است که ما اندیشه نمیکنیم و مظاهر آن را میتوان در ابعاد مختلف زندگی ما بهتمامی مشاهده کرد.
با وصف این، به نظر میرسد که یکی از تجلیهای عینی این وضعیت در حال حاضر، پهنهی خنثا و همگانی است: محض نمونه، سطح شهر و رفتارهای عادی شهروندان در موقعیتهایی که ظاهرن نیاز به اظهار فضل و تفکر نیست بهترین موقعیت است برای اینکه سرنخی از سرنوشت تفکر به دست ما بدهد. منتها این جلوه نیز خودش را تا حدی منحرفانه آشکار میسازد. یعنی، این روزها اگر برای خرید وارد شهر شوید، در تاکسییی سوار شوید و یا هم کاملن اتفاقی در حال ردشدن از موقعیتی مزدحم باشید، بدون شک نخستین چیزی که برایتان جالب خواهد بود، این است که همه بهنحوی از سیاست حرف میزنند. منظور این است که آدمها –فارغ از سن و جنسیتشان- تقریبن بلااستثنا یا نقدی بر حکومت و کردارهای اخیرش دارند و یا هم از آن حمایت میکنند. این چیزی است که فراگیری آن از جذابیت و تازگیاش میکاهد، لیکن واقع امر این است که سیاسیشدن تا این اندازه عمومی و همهجایی، اتفاق کاملن نادری است.
هانا آرنت یک فیلسوف سیاسی بود، بنابراین خیلی خوب میدانست که وقتی از کنش و موضع سیاسی حرف میزند، منظورش چیست. او میگفت آدمها هیچوقت به اندازهیی که تنها هستند خودشان را با حوزهی عمومی درگیر نمییابند. بازهم منظور این است که این یادداشت نیز لابد یکی از همان نوع درگیریهاست. اما گذشته از این، دو نکته نیازمند توضیح بیشتری است.
یک: سیاسیشدن حوزهی عمومی. اجتماع را بهعنوان موقعیتی سیاسی دیدن، خطای دلگیرکنندهیی است. این ادعا میتواند دو معنا داشته باشد که از قضا، هردو سلبی است: اول اینکه فرد سیاستمدار یا منتقد سیاسی نباید به اجتماع یا حوزهی عمومی بهعنوان حوزهیی ببیند که مورد سیاستورزی قرار میگیرد؛ دوم هم اینکه خود حوزهی عمومی ماهیتن موقعیتی سیاسی نیست که تمام رفتارها در آن مورد تفسیر سیاسی قرار بگیرد.
با این حال باید دو مورد را از هم تفکیک کرد: اینکه ماهیت سیاسی داشتن یک موقعیت با موضوع سیاست قرار گرفتن آن، دو امر جداگانه است. در اینکه اجتماع موقعیتی است که امر سیاسی در نسبت با آن معنا پیدا میکند یا تعریف میشود، حرفی نیست: چرا که سیاست در نهایت نمیتواند چیزی جز پرداختن منسجم و تفکرورزانه در مورد فقدانها، امکانها و دست آخر، سرنوشت مشترک آدمهای واقعشده در یک اجتماع باشد. اما استفاده از اجتماع بهعنوان خوراکی برای کنش سیاسی، قبل از همه بدین معناست که موضوع غایی سیاست اجتماع نیست، بلکه برای دستیافتن به چیزی در ورای آن باید به منزلهی یک واسطه از اجتماع استفاده کرد. بر این مبنا، مسأله بر سر استفادهجویی سیاسی از حوزهی عمومی است که اکنون از قضا، خود این حوزه در شدیدترین سطح خودش را برای این استفادهجویی آماده کرده است. بگذریم… سیاسیشدن حوزهی عمومی میتواند بیانگر این اتفاق باشد که زندگی آدمها در درون این حوزه به حدی پوچ و تکسویه شده است که نهتنها دلگرمی، بلکه راه گریز دیگری هم برای آنها باقی نمانده است. معنای این سخن این است که سیاستورزی همگانی چیزی جز فقدان فرصت تفکر و حاکمشدن وضعیت آخرالزمانی نیست.
دو: جایگاه تفکر در این سیاست. البته آشکار است که این چیزی جدا از مورد قبلی نیست. بنابراین، بخشی از استدلال مورد نیاز ما برای تعیین جایگاه تفکر در سیاست همگانیشده میتواند برگرفته از همان موضوعاتی باشد که در سطور فوق به آنها اشاره شده است. این وضعیت چگونه خودش را آشکار میسازد؟ لابد متوجه شدهایم که در میان آن سخنان بهشدت قهرآمیز دُکاندار، تکسیوان یا سگرتفروش کنار جاده چه چیزهایی پیوسته تکرار میشود. اما همهی آنها، بازهم چیزی نیست جز همان قهر آشکار و آشفتهکننده.
با وصف این، تنها سطوح عام این حوزه نیست که از ورزیدن به سیاست صرفن به یک جنبهی خنثا-واکنشی آن دچار شده است و بهرغم شدتی که در این رفتار آنها مشاهده میشود، نهایت آن تقلیل پیدا میکند به بروز احساسات پراکنده و پالایشنشدهی عاری از دقت و تفکر؛ سطحهای ظاهرن روشنفکرانه و نگران جامعه نیز با همین وضعیت درگیر است. در روزهای گذشته تحقیقی به نشر رسید که ادعایش این بود که از خلال گفتوگو با نخبههای جامعه بر سر مشکلات نظام سیاسی کنونی، نظامهای بدیل و گفتمانهای مطرح در آن نظامها را تئوریزه و تبیین میکند. اما در نهایت چیزی که مشاهده میشد، دوباره تکرار همان قهر و عصبانیتهایی بود که گفتوگوشوندهها از خود نشان داده بودند و خبری از طرح نظامهای بدیل و گفتمانهای تضمینکنندهی آنها نبود. معنای آن این است که حتا در میان نخبهها و روشنفکران نیز هیچ جایگاهی به تفکر و دقت نظری اختصاص داده نشده است و گویا همه پذیرفتهاند که بدون تفکر و پشتوانهی نظری به سراغ مسایلی بروند که تبیین نقصها و امکانهای آنها نیازمند یک چارچوب نظری مشخص است.
گذشته از این، تنها چیزی که سوای این قهر و احیانن بدزبانیهای آمیخته با آن جلب توجه میکند، نوعی از حس نوستالژیک است که اغلب این آدمها نسبت به گذشته، یعنی وضعیت سیاسی گذشته از خود بروز میدهند. این نکته بهتنهایی شاید چیز خاص و روشنی را توضیح ندهد، اما دستکم میتواند نشانهیی برای دو مسألهی دیگر باشد: یک، وضعیت زندگی در حوزهی عمومی دچار پسرفت شده و ناتوان از پاسخگویی به نیازمندیهای مردم است؛ دو، انتخاب مسیر جهت رهایی از این وضعیت در نزد مردمِ دچار با آن، کماکان یک انتخاب سنتی و پیشاعقلانی است. با اینهمه، شاید هنوز به چیز خاصی دست نیافته باشیم. بنابراین، در پایان همان مسألهی نخست بازطرح میشود: وضعیتی که در آن بهسر میبریم، واقعن چگونه وضعیتی است؟ به عبارت دیگر: یک وضعیت آخرالزمانی چه معنایی میتواند داشته باشد؟