آقای رئیس جمهور!
اکنون 27 بهار از زندهگی را گذراندهام. در خانوادهیی متوسطِ شهری. به یادم دارم که چگونه پدرم برای رفتن به مسجد تشویقم میکرد و آن تشویقها بعدها سبب شد تا با علاقهمندی عازم مکتب شوم. سالهای مکتب بهترین دوران زندهگیام بود. پدر و مادرم سبب شدند تا یکیپیدیگر اول نمرۀ صنف باشم. علاقهمند آموزش بودم و شیفتۀ پیشرفت. از زمانی که به یاد دارم انسان امیدواری بودهام؛ امید به زندهگی و آینده.
ناآرامی و جنگ و ناملایمات روزگار بر پیشرفتم در آموزش حتا ذرهیی نکاست. تلاش کردم و وقتی کارنامۀ مکتبم را گرفتم نتیجهاش این شد تا با درصدی بسیار بالا در تمام صنفها از اول تا دوازده اول نمره باشم.
امیدوار بودم به آینده و کشورم. تلاش کردم و وارد دانشکدۀ اقتصاد شدم. تلاش دورۀ مکتبم را کفاف ندانستم و همچنان ادامه دادم. در سالهای دانشجویی با هزاران مشکل تازه روبهرو شدم. عزیزانی را از دست دادم و من ماندم و خرواری از مسئولیتها. اما شکست را نپذیرفتم. این سالها را با حداقل امکانات و درآمد سر کردم؛ درس خواندم و مدرک اول نمرهگی دانشگاه را نیز به دست آوردم.
آقای غنی! در زندهگی اصولاً انسان بیطرفی بودهام؛ سالهای دانشگاهی مصادف بود با زدوبندهای سیاسی و کشوقوسهای انتخاباتی؛ اما بر خلاف همدورههایم تن به هیچ قوم و زبانی ندادم و بدون تعصب بار آمدم. در میانۀ چهار سال دانشجویی بودم که کارزارهای انتخاباتی 2014 شروع شد؛ من در آن روزها علیرغم تشویق دوستان و آشنایان حامی نامزدی بودم که گفته میشد بیشتر از همه تحصیل کرده است و آدم دانشآموختهییست. میگفتند در غرب درس خوانده و شغلش بازسازی کشورهای جنگزده است؛ مردی متفکر با سری طاس و صدایی نسبتاً کلفت.
با آغاز کارزارهای انتخاباتی من کتابی در مورد برنامههایتان برای افغانستان فردا خواندم و بیشتر از پیش بر تصمیم و ارادهام محکم شدم. آقای غنی! پاسخ من به آنانی که میگفتند شما تعصب دارید و مستبد هستید این بود که او دانشآموخته است و هیچ آدم دانشمندی تن به چنین حرفوحدیثها نمیدهد.
آقای رئیس جمهور! چند سالیست که مصروف کاروبارم. به مشکل توانستم وظیفهیی برای گذران زندهگی پیدا کنم، اما شکر است، حالا با کارنامۀ درخشانی که دارم میتوانم حداقل لقمهنانی برای خانوادهام فراهم آوردم. در تمام این سالها و با شنیدن طعنههای دوستان و آشنایان هرگز اعتمادم از شما سلب نشد.
این ماجرا تا همین دیشب ادامه داشت. اما دیشب تمام شخصیت شما نزدم فرو ریخت؛ شخصیتی که سالها به آن اعتماد کرده بودم و هرگز تن به پذیرفتن این که مردی مستبد باشد و قومگرا نداده بودم. وقتی تصویر دست خبرنگار به سمت شما نشانه رفت، برای لحظهیی مکث کردم. ساکت ماندم و به چهرههای درون تصویر خیره شدم. به چشم خودم دیدم که در هر دو تصویر فقط یک چیز مشاهده میشد؛ قومگرایی و یکهتازی.
در هر دو تصویر نمایندهگان شما از یک قوم خاص بودند. از منی که به دانش شما دل بسته بودم، هیچ نمایندهیی نبود. از دوستانم و آنانی که متقاعدشان کرده بودم که دانش آدمی را تغییر میدهد نیز نمایندهیی به چشم نمیخورد.
پاسختان بیشتر از هر تلنگر دیگری شخصیتتان را برای من فرو ریخت. «مشکلتان چیست؟» آقای غنی! مشکل من و هزارها تن مثل من چه بوده میتواند غیر از آرامی و آبادی. من که سالها در این خاک آموزش دیدم و درس خواندم به امید آینده، به امید شما، حالا پاسخم این باید باشد که «مشکلتان چیست؟»
جناب غنی! خودتان را لحظهیی جای من قرار دهید. جای مردی که به زندهگی و کشورش امیدوار است. رئیس جمهورش را دوست دارد و فکر میکند تنها اوست که این کشتی شکسته را به سر منزل مقصود میرساند، به یکباره ببیند که چگونه تمام آرمانهایش واژگون میشود، چگونه مردی را که به او اعتماد دارد، مستبد و متعصب از آب میبراید.
شنیده بودم که برای حلقۀ قدرت زبان و قوم خاصی مطرح است، اما دیشب مطمئن شدم که اینگونه است. آقای رئیس جمهور چرا نمایندهیی از قوم غیر خودتان در تصویر نبود؟ چرا پاسخی به پرسش خبرنگار نداشتید؟ چرا باید ما مشکل داشته باشیم؟ و هزار چرای دیگر که پاسخی برایش ندارید و نداشتهاید.
والسلام