معصومه جعفری/عکاس
شاه دوشمشیره مسیر روزهای دلگرفتهگی است. دلگرفتهگییی که همۀمان در شیوع آن سهمی داریم. من اما تا زمستان سال پیش رفتوآمد در این مسیر را دوست داشتم؛ چون میان مردم بودن را، شلوغی و همهمۀ بازار را دوست داشتم. تفاوتهای مردم برایم جالب بود و این تفاوتها سوژههای عکاسیام بودند.
اما پس از فاجعۀ فرخنده دیگر جادۀ شاه دوشمشیره امن به نظر نمیرسید؛ همهچیز ترسناک و هولآور دیده میشد. من یک سال میشود که از رهگذران، از دستفروشها و از دکانداران این مسیر واهمه دارم. با دقت به اطرافم نگاه میکنم و هواسم به همهچیز هست. به یاد آن پنجشنبۀ دهشتناک میافتم. آن روزی که خرد انسانی جایش را به خوی حیوانی داد و زنی تنها زیر دستوپاهای مردانی حیوانصفت لگدمال شد و آتش گرفت.
ریشۀ این خشم در چیست؟ چرا همه، پیر و جوان، نیروهای دولتی، اشخاص متنفذ مذهبی و حتا کسانی که «امروزی» به نظر میرسیدند، در این حیوانیگری باهم همراه و همرأی بودند؟ این همراهی ریشه در جهل جامعه دارد؛ جهلی که از خانه شروع میشود و به شهر میرسد. در این گسترش و نفوذ جهل اما نیکتاییپوش و عمامهپوش یکی است. زنستیزی نیز سنتیگرا و غربگرا نمیشناسد؛ هر دو به یک اندازه توان براندازی ژستهای جعلیشان را دارند.
فرخنده نشان داد که هیچ چیز در اینجا پا و جا نمیگیرد. نه دموکراسی دولتی، نه خطابهها و ارشادهای نماز جمعه، نه خواستهای روشنفکرانه و اعتراضهای مدنی؛ همه چیز در همان سطح خودش جاری است و در جایی خاموش میشود که از آن برانگیخته شده است.
فرخنده رفت؛ اما او خود سهمی از آنچه بر وی گذشت، داشت. او تاوان وضعیتی را پرداخت که خود شاید یکی از مبلغان، مروجان و تحمیل کنندهگانش بود. وضعیتی که به درازای تاریخ این سرزمین حاکم بوده و هنوز هم جاری است. وضعیتی که پیش از هر چیز، پیش از هر اقدام و هر انگیزهیی به ما هشدار و اخطار میدهد؛ این که چه کنیم و تکلیف چیست. چهگونه بیآشوبیم و برهم زنیم. فرخنده رفت و ادامۀ آشوب را به ما سپرد.