همیشه نیتم در زندگی‌ این بود که الگو و گره‌گشای دیگران باشم. در حالی که دست خودم از زمین و آسمان بریده بود و تنها و بی‌کس بودم. بیست بهار زندگی‌ام به صورت عادی ‌گذشت و از این‌که در زندگی هیچ رویداد و حادثه یا پستی و بلندی‌یی را تجربه نکرده بودم، گاهی ناراحت می‌شدم و آرزو می‌کردم در موقعیتی قرار بگیرم که با اتفاقات غیرمنتظره غافلگیر شوم.

دانشجوی رشتۀ علوم اجتماعی دانشگاه بامیان بودم. برای این‌که مخارج تحصیلی‌ام را فراهم کنم، معمولاً زمستان‌ها زبان انگلیسی و مضامین مکتب را تدریس می‌کردم. امتحانات سمستر سال اول تحصیلی تمام شد. یکی از دوستانم از من خواست تا به کابل آمده و در چند صنف زبان تدریس کنم.

خودم را دست سرنوشت سپردم و راهی کابل شدم. نمی‌دانستم سرنوشت از من چه می‌خواهد و چه در انتظارم است. نزدیک 30 زبان‌آموز دختر و پسر داشتم. در میانشان یک دختر که بسیار باسوادتر از دیگران بود، نظرم را همیشه به خود جلب می‌کرد. اسمش ستاره بود و هیچ چیز غیر از انگلیسی برایش تازگی نداشت.

گاهی فکر می‌کردم که به او علاقمند شده‌ام؛ اما مقام استادی به من اجازه نمی‌داد تا به شاگردم نظر داشته باشم. این احساس را همواره در خود فرو می‌بردم و با خود می‌گفتم شاید یک حس گذرا باشد. قبل از ختم کورس زمستانی، ستاره از من خواست تا متنی برایش ترجمه کنم. متن را ترجمه کردم و شماره‌ام را نیز در گوشه‌یی از کاغذ نوشتم؛ به بهانۀ این‌که اگر جایی مشکل داشت با من تماس بگیرد.

از این قضیه سه ماه گذشت. من بامیان بودم و مشغول درس دانشگاه. در یکی از روزها پیامی دریافت کردم که در آن نوشته بود: سلام استاد؛ من ستاره‌ام. پس از این پیام، پیام‌بازی‌ها و گفت‌وگوهای تلیفونی شروع شد و کم‌کم رابطۀ شاگردی – استادی جایش را به دوستی داد. تا این‌که روزی ستاره پیام داد که دوستت دارم. من نیز بدون معطلی جوابش را دادم.

این جملۀ «من هم دوستت دارم» برای خودم شبیه یک قمار بود که از عاقبتش ناآگاه بودم. من از خانوادۀ ستاره، تنها نام پدرش را می‌دانستم و هیچ شناختی از موقعیت اجتماعی، اقتصادی یا فرهنگی آن‌ها نداشتم. اما با قبول پیشنهاد ستاره، می‌خواستم به دنیا ثابت کنم که عشق همیشه به جدایی ختم نمی‌شود و هدفم این بود که کسی باشم که شخصی را به عشقش می‌رسانم.

پس از آن تصمیم به ازدواج گرفتیم. تمام شرایط زندگی‌ام را با ستاره در میان گذاشتم و گفتم، خانوادۀ من قرضدارند و شاید نتوانیم این قرض را تا سال‌ها بعد پرداخت کنیم. گفتم که تصمیم دارم مراسم عروسی کوچکی بگیرم و از این راه، برای دیگران الگو شوم.

با همکاری پدرم، تصمیم گرفتیم در یک مراسم عروسی گروهی شرکت کنیم. البته این‌که چگونه قناعت خانوادۀ ستاره را به دست آوردم، خودش داستانی است. مادرش به حدی با این شیوه از برگزاری عروسی مخالف بود که قصد داشت نامزدیمان را لغو کند. اما ستاره با پافشاری مانع این کار شد.

ازدواج کردیم. ستاره با تمام مشکلات کنار آمد. حالا خوشبختیم. قمار زندگی را برده‌ام؛ حداقل تا حالا که برنده‌ام. ستاره به عشقش رسیده است. ستاره دیگر نمی‌گوید که سرانجام عشق جدایی است. چند نفر از دوستانم با برپایی ازدواج‌هایی ساده و کم‌مصرف، زندگی مشترکشان را شروع کردند.

اکنون زندگی برای من چیزی متفاوت از گذشته است. زندگی‌یی پر فرازونشیب…

به اشتراک بگذارید:
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی telegram
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی print

این مطلب در آرشیو سلام وطندار ذخیره شده است.

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:

فیسبوک

توییتر

تلگرام