من مادرم را دوست میدارم. من خانمام را دوست دارم. من خدا را دوست دارم… یعنی شما اگر به هر چیزی علاقهمند باشید در زبان فارسی به آن کلمه «دوستداشتن» را استفاده میکنید، اما وقتی پای عشق در میان میآید دیگر مسأله خاص میشود. حالا اگر تعبیر عرفانی و مروج آن را کنار بگذاریم، عشق، علاقه و دوستداشتن شدیدی نسبت به جنس مخالف است. عشق اعتیاد غریزۀ انسانی در قبال تکرار حادثۀ بیرونی و یا خیالات ذهنی است.
علاقهداشتن به جنس مخالف یک امر فطری بوده که نمیشود آن را زایل کرد. مردوددانستن این امر همانا مردود دانستن و سرکوب فطرت انسانی پنداشته میشود. دوستداشتن یک نیاز فطری انسان است که در ذاتش نه خوب است و نه بد، همانگونه که تقدیس و تدین منحیث یک غریزه در ذاتش خنثاست. خوب و بد را قواعد فکری انسانها قضاوت میکند؛ یعنی: دوست میداریم اما چه چیزی را، تقدیس میکنیم اما چه کسی را، عشق میورزیم اما به چه دلیلی؟
من عشق و محبت (دوستداشتن) را دو حس متفاوت میدانم و اینجا میخواهم به شکل واقعی و موضوعی آن تنها روی عشق بپردازم؛ عشق به تعبیر علاقۀ شدید غریزوی (احساسی) در مقابل جنس مخالف.
هدف زندهگی
انسانها در نتیجۀ تفکر پیرامون خویشتن، زندهگی و کائنات به بیداری فکری میرسند. وقتی یکی بتواند در این موارد به نتیجه برسد، دقیقاً به جهانبینییی دست مییابد که در امتداد آن هدف زندهگی خویش را تعریف نموده و به راهحلهایی نایل میشود تا بتواند توسط آن امور زندهگی خود را نظم بخشد. بیشتری از عاشقان قبل از تفکر پیرامون این همه موارد به عشق میپردازند. عشقی که بالآخره هدف زندهگی آنها را به شکل غریزوی آن به تعریف میگیرد و عشقی که به تعبیر خودشان انتخاب قلب (احساسات) است نه عقل. راستش عشق تعقل و تفکر را از انسان میدزدد و سد بزرگی جلو اندیشیدن میشود. از این که هدف زندهگی برای انسانها قضیۀ سرنوشتسازشان را میشناساند، به این سبب است که قضیۀ سرنوشتساز یک عاشق همانا معشوق/معشوقهاش است و بس. قضیهیی که سرنوشت خود را با آن گره میزند، همه داروندار فکری و مادی خود را به سوی آن سوق میدهد و حتی این که جان میدهد و جانان نه.
معیار عمل
خوب و بد، حُسن و قُبح، خیر و شر، این همان مواردی است که همه به آن آشنایی دارند. در ما قصد عملکردن وقتی ایجاد میشود که آن را خیر بدانیم و وقتی از عملی اباء میورزیم که آن را بد یا شر بدانیم. این دقیقاً همان معیاریست که در قبال اعمال داریم. معیار اعمال و مقیاس خوبی و بدی از قاعدۀ فکری انسانها نشأت میکند. این قاعدۀ فکری است که انسانها را اعم از لحاظ فکری و عملی قیادت و رهبری مینماید. قاعدۀ فکری برخیها اسلام است، از برخی مادیت (ماتریالیسم) و از برخیها هم جدایی دین از زندهگی (سیکولاریسم)؛ کسانی هم هستند که در سرگردانی به سر میبرند.
کسانی که با قواعد مادیت و سیکولار زندهگی خویش را رهبری میکنند دقیقاً که هدفشان از زندهگی همانا سعادت و معیار اعمالشان لذت و منفعت است. آنها زندهگی را استفادۀ اعظمی از امکانات و اشباع اعظمی غرایز انسانی تعریف میکنند تا لذت ببرند و سعید شوند. اما کسانی که در حالت سرگردانی به عشق میپردازند، زندهگی خود را به معشوق/معشوقۀ خود گره میزنند، نهایت رضایت را رضایت معشوق/معشوقۀ خود تعریف میکنند و مقیاس خوبی و بدی را در محور جنس مخالف خویش میچرخانند.
روابط سهگانه
انسانها بدون در نظرداشت اندیشه و آیین در سه نوع رابطه قرار دارند. رابطۀ انسان با کسی یا چیزی که آن را مافوق دانسته و تقدیساش میکنند، رابطۀ انسان با همنوعاش و رابطۀ انسان با خودش. انسانهای سالم کسانیاند که به هر سه نوع رابطه به شکل متوازن آن رسیدهگی میکنند، در غیر آن اختلالی در شخصیت آنها ایجاد خواهد شد. رابطه و تعامل انسان با انسان دیگری را معاملات میدانند و نوعی از این تعامل را ازدواج و عشق شکل میدهد. انسانهایی که به عشق و زندهگی هورمونی تن میدهند، رابطۀ آنها با جامعۀشان و رابطۀ آنها با خود و خدایشان ضعیف میشود. اینگونه افراد مفیدیتشان در جامعه ضربه خورده و با ذهنیت و روانی که در آنها شکل میگیرد، اکثرشان یا به انزوا کشیده میشوند و یا هم عناصر نامطلوبی برای جامعه به بار میآیند.
غریزۀ جنسی
زندهگی عاشقانه یک زندهگی غریزوی و هورمونیست؛ زندهگییی مبتنی بر غریزۀ جنسی. انسان نمیتواند از هورمون خود فرار کنند و نه میتوان گفت که ترشح این هورمونها بد است. اما عشق، زیادت در این ترشحات بوده که کنترل اندیشه و اعمال را به عهده میگیرد. کسانیاند که عشق خویش را به پاک و ناپاک تقسیم میکنند. آنها فکر میکنند که عشق پاک از یک معنویت منشاء میگیرد و عشق ناپاک همانا هوس است و مبتنی بر غریزۀ جنسی. عشق در هر صورت آن احساس شدیدی نسبت به جنس مخالف میباشد که ریشهاش به غریزۀ جنسی میرسد و غریزۀ جنسی در اصل همان غریزۀ بقای نوع است. انسان از جهت این که نسل خویش را حفظ نموده و به تکثر بپردازد دارای چنین غریزه و ترشحات هورمونی شده است. زندهگی عاشقانه با وجود این که مبتنی بر غریزۀ جنسی است، ولی باز هم بقای نوع را ضربه میزند. عشاق، زندهگی خود را مبتنی بر غریزۀ جنسی بناء میکنند، بدون در نظرداشت هدف این غریزه که همانا بقای نوع انسانی است. کسانی که در محور این غریزه میچرخند، جنسیگرایی آنها روی غرایز دیگر (غریزۀ تقدیس، غریزۀ بقاء نفس) سایه افکنده و اشباع آنها را ضعیف میسازد و حتی میتواند چنین شود که آنقدر این احساسشان به زیادت برسد که به غریزۀ تقدیس سوچ شوند. یعنی رضایت معشوق را تا آن حد بالاتر از همه چیز قرار دهند که به مقدسپنداشتن و تعبد معشوقۀشان بیانجامد.
افکار عامه
برای شکلگیری یک جامعه تنها ضرورت به تجمع افراد نیست. این افراد باید رابطۀ دایمی داشته باشند که این رابطه را قدرت حاکمه توسط افکار و احساسات عامه نظم میبخشد. افکار عامه اگر چه به چشم دیده نمیشود، اما تأثیرگذارترین عامل در شکلگیری اندیشهها و کردار افراد یک جامعه است. افکار عامه در حقیقت اندیشۀ دستگاه حاکم پنداشته میشود.
امروز که سرمایهداری قدرت و نظم جهانی را به دست دارد طبیعیست که اکثر بشریت و شهروندان این نظم از جهانبینی سرمایهداری و معیارهای آن متأثر شوند. هدف زندهگی در این ایدئولوژی همانا سعادت است که اعمال انسان را مبتنی بر منفعت جهت میدهد. شهروندانِ متأثرشده از نظم امروزی در پی سعادتاند و سعادت هم چیزی نیست جز لذتبردن؛ لذتی که با استفاده اعظمی از داشتهها و اشباع غرایز انسانی به دست میآید. وقتی یک شهروند با این طرز دید به جهان نگاه کند طبیعیست که چنین فکر میکند: عشق او را به لذت میرساند و لذت او را به سعادت.
از ارزشهای جوهری سرمایهداری همانا «آزادی» است که گویا سعادت یک انسان «کپیتالست» را در جهان امروزی تضمین میکند. این بینشِ آزادیگرایی و سعادتی خصوصاً پس از «انقلاب سکس» چنان غریزۀ نوع (جنسی) را جهت داده است که پرداختن به این غریزه از اصل هدف و فطرتاش به دور شده است. انسانهای عاشق چنان غرق یکدیگر میشوند که از یک طرف از به غیر خویش میبُرند و از سوی دیگر به هدف «غریزۀ نوع» که همانا تکثر و ادامۀ نسل بشریت است ضربه میزنند. اگر چه تجربه عشقِ هر عاشق از لحاظ کیفیتاش متفاوتتر از دیگری است، اما اگر این احساسِ افراطی با اندیشه سعادت و لذت سرمایهداری مزج شود، بحران بزرگی رخ میدهد. اینگونه انسانها از زندهگی مشترک و مسئولیتپذیری فرار میکنند، به روابط درازمدت -بدون ازدواج- تن میدهند و اگر ازدواج هم نمایند، علاقهیی به تکثر و فرزندداری ندارند. آنها چنین میپندارند که ازدواج و فرزندداشتن ایجاد مسئولیت میکند و زندهگی مسئولانه خلاف آزادی، لذت و سعادت برای یک کپیتالست است.
امروز عُشاق به جهت تجلیل از این غریزۀ خود به روز «والنتاین» تمسک میجویند؛ با وجودی که اصل قضیۀ آن را نیز درست درک نکردهاند؛ قضیۀ کشیش مسیحی که برای ازدواج عساکر مجرد زمینهسازی میکرد. حالا هدفم این نیست که آنها به تاریخ برگردند و تعبیر درست روز والنتاین را احیاء کنند. بحث اصلی اینجاست که اگر زندهگی را روی یک غریزه بناء کنیم، چهگونه عاطل و باطل میشویم و اگر این عمل غریزوی با بینش لذتگرایی ایدئولوژی سرمایهداری (کپیتالیسم) یکجا شود، چه انفجاری در داخل جمجمههای ما رخ خواهد داد؟! انفجاری که چنان عقلها را به باد میدهد که با وجود داشتن دو چشمِ سَر، باز هم کور خواهیم بود و کور خواهیم خواند.