در مطلب پیشین به تعریف ایدئولوژی پرداختیم و دیدیم که میتوان به آن هم به عنوان یک مفهوم، یک نظام فکری یا هم یک سلسله فرایند نگاه کرد. در این نوشته تلاش خواهیم کرد تا به یکی از خصوصیتهای اساسی ایدئولوژیها از دریچۀ مفهموم تقابلهای دوتایی (Binary Oppositions) نگاه کنیم و ارتباط این تقابلها با ایدئولوژیها را بهتر بفهمیم.
خصوصیت اساسی ایدئولوژی این بود که حاصل این فرایندها یا افکار ارایۀ تصویری از جهان است که مناسب با منافع و ادعاهای گروه پیرو این ایدئولوژی باشد و در نتیجه ایدئولوژی به رفتار اعضای یک گروه مشروعیت میبخشد. مثلاً برای طبقۀ حاکم عربستان سعودی این ایدئولوژی وهابیت بوده که حاصل تصویری سادهسازیشده از تاریخ و ماهیت دین اسلام است. برای رژیم هیتلر، این ایدئولوژی نازیسم بود. خلاصه این که ایدئولوژیها عموماً با استفاده از نصفهحقیقتها، استفادۀ مُغرضانه از عناصر خاصی که به نفعشان باشند و حذف عناصری که به ضررشان باشند، تصویری تحریفشده از واقعیت پیچیدۀ امور را ارایه میکند.
هر چیزی از غرب منشا بگیرد اعم از اندیشه تا نظام سیاسی همه بد اند و در نتیجۀ این منطق از یکسو دموکراسی بد است و از سویی دیگر برای رفع خطر غرب، مسلمانان نیاز به یک خلافت اسلامی دارند. این فرایند چندجانبه اغلب به یک نوع جهانبینیِ خاص میانجامد؛ تصویری دو قطبی از جهان که فرایندهای ایدئولوژیک به شدت سادهاش ساخته اند.
با وجود تمام این ملاحظات، هماکنون نیز در افغانستان ایدئولوژیهای گوناگون از خشم حاصل از محرومیت و نارضایتی از وضع کشور و جهان در بین مردم (به خصوص جوانان و نوجوانان) سوء استفاده میکنند. ایدئولوژی در چنین مواردی چنان روایتهایی از جهان ارایه میکند که افراد به این نتیجه میرسند، به گروهی مخصوص و برحق تعلق دارند و هر کسی که مخالفشان باشد (از هر آدرسی که مخالفت کند) در اشتباه است. عناصری نمادین در گفتمانهای این ایدئولوژیها حضور پررنگی دارند و فضای خاصی را میسازند. به عنوان مثال یکی از سلسله نمادهای مهم در گفتمان اسلام سیاسی، تمرکز بر جنایات دول یا حکومتهای غربی است. آنچه رنگ ایدئولوژیک این فرایند را غلیظتر میکند این است که استفادۀ این عناصر به قصد ارایۀ تصویری از غرب است که در راستای منافع این گروهها قرار داشته باشد و به رفتار این گروهها مشروعیت بخشد.
این پدیده را در رفتار گروههای افراطی خلافتخواه میبینیم. هدف استفادۀ ایدئولوژیک این سری نمادها و حقایق تاریخی، ارایۀ تصویری یکجنس و کلی (و در نتیجۀ غیرواقعی) از غرب است و این سادهسازی ایدئولوژیک بار ارزشی هم به این تصویر میدهد؛ اسلام (خوب) /غرب (بد). در نتیجه هر چیزی از غرب منشا بگیرد اعم از اندیشه تا نظام سیاسی همه بد اند و در نتیجۀ این منطق از یکسو دموکراسی بد است و از سویی دیگر برای رفع خطر غرب، مسلمانان نیاز به یک خلافت اسلامی دارند. این فرایند چندجانبه اغلب به یک نوع جهانبینیِ خاص میانجامد؛ تصویری دو قطبی از جهان که فرایندهای ایدئولوژیک به شدت سادهاش ساخته اند. در نتیجه جهان به دو قطب خوب و بد تقسیم میشود و اغلب این دوگانهگیها مطابق با واقعیت عینی پدیدهها (خیلی پیچیدهتر از این کلی گوییهاست) نیستند. در نتیجه دوگانهگیهایی اغلب دروغین را میتوان در بسیاری از جهانبینیهای ایدئولوژیک مشاهده کرد. در گفتمان اسلام سیاسی (البته بیشتر در میان گروههای ستیزهجو و غیرمتساهل) این جهانبینی دو قطبی را میتوان در دوگانهگیهای اسلام/غرب یا مسلمان/سکولار مشاهده کرد.
در مورد دوگانهگی مسلمان/سکولار، امروزه برچسپ سکولار به صورت نادرست و در اثر خلط معنا و تعریف نادقیق، به طیف وسیعی از مخالفین ایدئولوژیهای اسلامگرا اطلاق میشود؛ زیرا اغلب گروههای اسلامگرا به هر کسی که به برداشت ایدئولوژیک آنها از دین و رابطۀ آن با سیاست باور نداشته باشد، برچسپ سکولار میزنند گویا دشنامی باشد با معنایی خیلی وسیع. و این دوگانهگی حاکی از این است که افراد یا مسلمان اند، یا سکولار؛ پس مسلمان نمیتواند سکولار باشد.
این گونه پدیدهها (همچنان دوگانهگیهای پاراگرافهای قبلی) را میتوان از طریق مفهوم تقابلهای جُفتی یا دوتایی (binary oppositions) بهتر درک کرد. در علوم انسانی، این مفهوم به این معناست که جوامع انسانی عموماً برای فهم جهان اطراف خود پدیدهها را نه به تنهایی، بلکه در تقابل با پدیدههای دیگر درک میکنند. به علاوه، انسانها تمایل دارند تا مفاهیم و پدیدهها را به دو قطب مخالف تقسیم کنند. این یعنی کلمۀ شب در تقابل با روز معنی مییابد؛ ایضاً گرم/سرد، خوب/بد، کوتاه/بلند، خود/دیگری،… این فرایند به انسانها کمک میکند تا جهان اطراف خود را برای خویش سادهتر و قابل فهمتر بسازند و ایدئولوژیها هم با تشدید و دستکاری این گونه فرایندهای سادهسازی، از آن در راستای منافع مادی و معنوی خویش استفاده میکنند.
از میان مثالهایی که برای تقابلهای دوتایی ذکر کردیم، تقابل مفهومی (خود/دیگری) برای بحث ما از اهمیت بالایی برخوردار است. عموماً جوامع انسانی در تصویر ذهنیشان از جهان، در یک پله خود را میبینند و در دیگری تمام گروههای دیگر را. همچنان، این باعث میشود که تمام گروههای دیگر، از یک جنس و شبیه به هم به نظر برسند. مثلاً در غرب، ایدئولوگهای استعمار با استفادۀ ایدئولوژیک از واقعیتها و ادعاهای خویش، تصویری یک جنس از «شرق» ارایه میکردند؛ شرقی که حاوی جوامع گوناگون و ناهمجنسییی چون مصر، هند، ایران و چین بود و همانگونه که صحبتش شد، اینجا این تصویر بار ارزشی «بد» و «ضعیف» و «مستبد» را هم به شرق نسبت میداد. یا مثلاً یونانیهای باستان به تمام گروههای غیریونانی (فارغ از تنوع میان این گروهها) بربر میگفتند؛ این یعنی تقابل خود/دیگری برایشان شکل یونانی/بربر را داشته؛ همانگونه که زمانی این تقابل برای عربها شکل عرب/عجم را داشته.
واضح است که این تقابلها اکثراً خیالی اند و نه دقیق؛ مواردی مثل اسلام/غرب یا اسلام/سکولاریسم. این سوءتفاهمها در اثر اشتباه و عدم دقت در تعریف دو طرف تقابل و همچنان در اثر فرایند سادهسازی و دو قطبیسازی تصویر ارایه شده از امور به وجود میآیند. این تمایل به تقسیم پدیدهها به دو قطب مخالف، که بر پایۀ پژوهشهای انسانشناسی تمایلی خیلی طبیعی و انسانی است، باعث ایجاد سوءتفاهمها و اختلافات بسیاری شده و خواهد شد. در سیاق یک ایدئولوژی به طبعه احتمال چنین فرایندهایی به شدت بالا میرود تا در راستای مشروعیتبخشیدن اعمال یک گروه مشخص استفاده شود.
در نوبتهای بعدی، روی دوگانهگی شرق/غرب صحبت خواهیم کرد تا نشان دهیم که این دوگانهگی نیز محصول تعریفهای کلی و نادرست در هر دو سوی این شکاف است.