روایت زندگی یک معتاد؛ جوانان چگونه معتاد می‌شوند؟

نزدیکی‌های پل‌سوخته که می‌رسم بوی ناخوشایندی مشامم را می‌آزارد، اما من مصمم هستم تا سری به زیر پل و ساکنان آن بزنم. همین‌که زیر پل می‌روم، تمام نگاه‌ها به سوی من بر می‌گردد. یکی مرا با مامور جنایی اشتباه می‌گیرد، آن یکی فکر می‌کند تازه در این مسیر گام گذاشته‌ام و دیگری فکر می‌کند شاید مواد فروشم. من اما، نمی‌دانم چگونه و از کجا شروع کنم، در همین فکرم که به‌گونۀ اتفاقی چشمم به یکی از معتادان می‌افتد، انگار سال‌هاست می‌شناسمش، اما نمی‌توانم او را بخاطر بیاورم. نگاه‌های‌مان به هم گره می‌خورد، او جلوتر می‌آید و می‌پرسد، «تو لالا فردین نیستی، آیا تو هم به این عمل آغشته شده‌یی یا نکند مامور جنایی هستی؟»

هنوز آن جوان را که حدود 28 سال سن دارد، نشناخته‌ام؛ با کمی دلهره پاسخ می‌دهم، «ببخشی! مه خودته نشناختم، میشه بگویی کیستی؟» با لبخند تلخی می‌گوید، «حق داری مره نشناسی وقتی خودم خوده نشناسم تو چطو مره خواد شناختی؟ مه اسد (مستعار) استم، کسی که در منطقه به خیاط معروف بود.» باورش برایم سخت است که او همان اسد خیاط باشد؛ زیرا چند باری که سراغش را از خانواده‌اش گرفتم به من گفتند که اسد به اروپا رفته و باری هم گفتند که او در فرودگاه بگرام کار می‌کند و به دلیل مسائل امنیتی نمی‌تواند از آنجا خارج شود.

اسد یکی از جوانان مودب و خوش سیمای منطقۀ ما بود، همه دوست داشتند لحظۀ با او هم‌کلام شوند. او در کنار دانش آموزی، خیاطی نیز می‌کرد و تقریبا تمام ساکنان منطقه او را می‌شناختند. اسد پس از پایان مکتب و شرکت در آزمون کانکور وارد دانشکدۀ اقتصاد دانشگاه کابل شد. درست یادم است که تا سال سوم دانشگاه با او در ارتباط بودم، اما ناگهان غیب‌اش زد و مدت زیادی بود که از او خبری نداشتم، حالا او در برابرم ایستاده است.

ناباورانه می‌پرسم، «اسد، تو اینجه چه می‌کنی؟» می‌گوید، «بیا بشین بریت قصه می‌کنم، ببخشی لالا که خانه ما آمدی، مگم چیزی به پذیرایی ندارم.» چهره‌اش تغییر کرده و دیگر از آن چهرۀ جذاب و چشمان درشت خبری نیست. اسد ادامه می‌دهد، «وقتی سال سوم دانشگاه بودم با دختر زیبایی به‌نام هُما آشنا شدم. هما به تازه‌گی از ایران برگشته بود و همیشه لباس‌هایش برای دوختن پیش من می‌آورد. رفت‌وآمدها و قصه‌های من و هما ادامه داشت. او از دوران مهاجرت قصه می‌کرد و من از برنامه‌های آینده‌ام، اما افسوس که آینده‌ام چنان تیره و تار شده است که امیدی به روشنی ندارم.»

اسد می‌گوید که یکی از روزها وقتی هما به دکانش آمد بدون تعارف گفت: «اسد خیلی دوستت دارم» و از من خواست تا با او سیگار بکشم، وقتی برایش گفتم که من تا کنون لب به سیگار نزده‌ام با بی‌خیالی گفت: «من با هر کس سیگار نمی‌کشم، می‌خواهم با کسی سیگار بکشم که از جان‌ودل دوستش دارم.» حرف‌های هما به دلم نشست و احساساتم گل انداخت. سیگاری که به من تعارف می‌کرد، گرفتم و شروع کردم به کشیدن، چون به کشیدن سیگار عادت نداشتم به سرفه افتادم. هما خندید و گفت: «بکش مشکلی نیست، منم در ابتدا سرفه می‌کردم.» به کشیدن سیگار تا زمانی ادامه دادم که حالت تهوع به من دست داد. هما که با حالت استهزا به من نگاه می‌کرد، گفت: «زوره دیدی؟»

فردای آن روز هما دوباره به دکانم آمد و بازهم از همان سیگاری به قول خودش «عشقی» تعارفم کرد و با هم کشیدیم. این وضعیت چندین روز ادامه داشت تا این‌که یک روز هما در موعد مقرر به دکانم نیامد، هرچه منتظر ماندم و حتا دانشگاه نرفتم، اما از هما خبری نشد که نشد. چاره‌یی نداشتم جز این‌که خودم سیگار تهیه کنم، بستۀ از همان سیگار را از دکان خریدم، اما وقتی سیگار را آتش زدم و دود کردم، لذت سیگارهای هما را نداشت.

وقتی به هما زنگ زدم، به من گفت که سیگارهایش تمام‌شده و پولی هم ندارد تا از آن سیگارها تهیه کند. به هما گفتم: «خیر اس،

پولشه مه میتم و تو سگرت بیار». عصر همان روز هما با سیگار آمد و گفت که پول سیگار 1 هزار افغانی می‌شود، پول را به هما دادم و او دکانم را ترک کرد. این روند ادامه داشت و هما هفتۀ 2 بسته سیگار برایم می‌آورد. دیگر دلم به کار و درس گرم نبود تا این‌که در یکی از همان روزها دوستم هارون سراغم را گرفت. پس از احوالپرسی، دوستم پرسید، «اسد چرا لاغر شدی؟» گفتم، «نمی‌دانم، شاید مریض باشم.» در حالی که باهم صحبت می‌کردیم، سیگاری آتش زدم و به دوستم نیز تعارف کردم. او که سال‌ها بود سیگار می‌کشید، پرسید: «اسد، ای سگرته از کجا کدی؟» گفتم: «دوست دخترم برایم می‌آورد.»

هارون سیگار را باز کرد و وقتی نگاه کردم، دیدم به جای تنباکو، مادۀ سفیدرنگی در داخل سیگار جاگذاری شده است. رو به دوستم کردم و پرسیدم: «هارون، ای چیس؟» هارون آهی کشید و گفت: «اسد، ای پودر اس، تو معتاد شدی و باید عاجل خوده تداوی کنی.» با شنیدن این جمله، لرزه بر اندامم افتاد، با خود گفتم: «حالی چه کنم؟» چه بر سر خانواده‌ام خواهد آمد؟ درس و دانشگاه و کارم چه می‌شود؟

نا خودآگاه به هما زنگ زدم، «بلی اسد» گفتم: «مرگ، تو می‌خواستی مره پودری بسازی، امشو خانه‌تان میایوم و کل چیزه به فامیلت می‌گم.» هارون نگذاشت آن شب به خانۀ هما بروم و شب را در خانۀ هارون سپری کردم. فردای آن روز به خانۀ هما رفتیم و هرچه در زدیم کسی در را باز نکرد. در همین حال یکی از همسایه از راه رسید و پرسید: «کسی ره کار دارید؟» گفتم با هما… مرد همسایه حرفم را قطع کرد و گفت: «خاک بر این خانوادۀ بد اخلاق، دخترای‌شان کل بچای مردمه خراب کدن و مردم هم از اینجه گم‌شان کدن.» دوباره به دکان برگشتم، بدنم خیلی درد داشت و حوصلۀ حرف‌زدن با کسی را نداشتم، بدنم به شدت درد می‌کرد و برای تسکین درد چندین قرص ضددرد خوردم، اما دردم تسکین نیافت. برای همین تصمیم گرفتم برای تسکین دردم مقدار مواد تهیه کنم.

شنیده بودم که پشت مسجد عیدگاه معتادان زیادی زنده‌گی می‌کنند، به آنجا رفتم، اما نمی‌دانستم از که و چگونه مواد تهیه کنم. در همین فکر بودم که فردی با ریش انبوه و پاچه‌های برزده تا به زانو صدایم کرد، «خواهرزاده! چرا سرگردان استی، مواد کار داری؟»

گفتم، «نخیر کاکا جان». مرد خندید و گفت: «نترس بچیم مه پولیس نیستم، مه ماما صمد استم و ده ای منطقه همه مره می‌شناسن. بگو چه خدمت کنم؟»

گفتم: «ماما جان درد دارم» و داستان خود و هما را از اول تا آخر برایش تعریف کردم. ماما صمد گفت: «بچیم هیچ تشویش نکو دوای دردت پیش مه است.» صمد این را گفت و از جیب واسکت‌اش مادۀ سفید رنگی را بیرون آورد و به من داد. گفتم: «ای ره چه قسم استفاده کنم؟» او زهرخندی زد و فریاد کشید، «پلنگگ!» جوانی از خرابه‌های پشت مسجد بیرون آمد و گفت: «بگو ماما». صمد جواب داد، «خواهرزاده ره یاد بته که چه قسم استعمال کنه». با پلنگگ پشت دیوار رفتم و او شیوۀ استفادۀ مواد را به من آموزش داد. مواد را که کشیدم، دردم تسکین یافت و دوباره به خانه برگشتم.

این روند ادامه داشت و من در بدل یک پاکت مواد 100 افغانی به ماما صمد می‌دادم تا این‌که خانواده‌ام از این موضوع آگاه شدند. بارها در خانه زندانی شدم، اما هر بار فرار کرده و خود را نزد ماما صمد می‌رساندم و دوباره مواد می‌کشیدم تا این‌که روزی به من خبر دادند که ماما صمد را امنیت ملی دستگیر کرده و باید از سینماپامیر مواد تهیه کنم. خانه را برای همیشه ترک کردم و آمدم پیش مسجد شاه دوشمشیره، شب را آنجا گذراندم. مدتی در همان حوالی بودم تا این‌که سر از پل‌سوخته در آوردم، جایی مصئونی که می‌شود به آن خانۀ معتادان گفت.

می‌پرسم: «اسد روزانه چند مصرف می‌کنی؟» می‌گوید: «500 تا 600 افغانی».

می‌پرسم: «پولشه از کجا می‌کنی؟» می‌گوید: «کار می‌کنم، موتر شویی می‌کنم، آشغال جمع می‌کنم و کارهای دیگر…»

می‌پرسم: «مواده از کجا می‌خری؟» می‌گوید: «از جاهای مختلف، پل‌سوخته، مکروریان، شهرک‌آریا، واصل‌آباد، تپه نادرخان، سرکوتل، پارک شهرنو و…»

از اسد می‌خواهم مرا به جاهایی که مواد تهیه می‌کند ببرد. او با خوشرویی قبول می‌کند و با هم به پارک شهرنو می‌رویم. وقتی آنجا می‌رسیم یکی از معتادان به اسد می‌گوید: «خوش آمدی بادار، مگم نگفتی ای مرغک نو کیس؟» من پیش‌دستی می‌کنم و جواب می‌دهم، من پسر کاکای اسد هستم و برای تفریح اینجا آمده‌ایم.

با معتادان وارد گفت‌وگو می‌شوم، به معتادی عراقی به نام عبدالحمید بر می‌خورم. عبدالحمید 8 سال پیش به افغانستان آمده و اکنون در پارک شهرنو کابل در میان معتادان زندگی می‌کند. جوان آراسته‌یی به نام متین نیز در میان معتادان است. او که 25 ساله است می‌گوید: «بیادر مه مشکل جنسی داشتم و یک دوستم بریم گفت، اگر ازی مواد استفاده کنی مشکل جنسی‌ات حل می‌شه و مه هم پس از چند دفعه که مواد کشیدم معتاد شدم.»

در میان معتادان پارک شهرنو به یک افسر ارتش بر می‌خورم، او جمیل نام دارد و 37 ساله است. جمیل داستان معتادشدن‌اش را این‌گونه بیان می‌کند: «وظیفه‌ام خنثا کردن ماین‌های کنارجاده‌یی بود، وقتی متوجه شدم یکی از دوستانم معتاد شده به کمک‌اش شتافتم تا او را نجات دهم، اما کمال هم‌نشین بر من اثر کرد و خودم معتاد شدم.»

پارک شهرنو را ترک می‌کنیم و به شهرک آریا می‌رویم. در آنجا به نوجوانی بر می‌خورم که معتاد است. می‌پرسم: «نامت چیس؟» در جواب می‌گوید: «به تو چه؟ برو مره به کارم بان.» اسد مداخله می‌کند و از آن نوجوان می‌خواهد تا نامش را بگوید. می‌گوید: «نامم سلیمان، 17 ساله و سه سال است که مواد میزنم». می‌پرسم: «چه قسم معتاد شدی؟» می‌گوید: «بچه پدر! مه خُرد بودیم که پدر و مادر خوده از دست دادم، سرپرستی مه به پدرکلانم رسید و او هم خانۀ تایمنی خوده به نام مه کد. ای گپ سر کاکایم خوش نخورد و کاکایم پس از مرگ پدرکلانم مره به مواد مخدر آلوده کد و از خانه کشید. اول بسیار می‌ترسیدم، بسیاری وقتا همرایم کار بد می‌شد، مگم حالی کل چیز عادی شده.»

شهرک آریا را ترک کرده و راهی باغ علیمردان می‌شویم. نزدیکی‌های شام به باغ علیمردان می‌رسیم. اسد از من می‌خواهد که داخل کوچه‌ها او را همراهی نکنم، اما من اصرار می‌کنم و او نیز راضی می‌شود که همراهش بیایم.

وقتی وارد کوچه‌ می‌شویم به صحنه‌های جالبی بر می‌خورم. زنان معتاد در داخل کوچه‌ها زنده‌گی می‌کنند و سرنشینان موترهای لوکس و شیشه سیاه از خریداران اصلی مواد مخدرند.

رو به اسد می‌کنم و می‌پرسم: «ای موترا از کیس؟» می‌گوید: «از کدام قومندان یا کدام مقام دولتی اس، ای قسم موترا ناوقتای شب میاین، مواد می‌خرند یا می‌کشند و گاهی وقتا سر ما حمله می‌کنند و استحقاق ما ره هم به زور می‌گیرن.» به ساعت نگاه می‌کنم، 8 شب است و ماندن بیشتر از این در این کوچه‌ها خطرناک است. به اسد می‌گویم: «تو با سواد استی حیف اس که معتاد باشی، بیا بریم تا تداوی شوی.» اسد خنده‌کنان می‌گوید: «از مه کده باسوادتر هم معتاد استند، از تمام قشر جامعه ده بین معتادا هستن، پشت ای گپا نگرد فردین جان!» این را می‌گوید و به سرعت داخل یکی از کوچه‌های باغ علیمردان می‌دود و در تاریکی ناپدید می‌شود.

به اشتراک بگذارید:
به اشتراک گذاری بر روی facebook
به اشتراک گذاری بر روی twitter
به اشتراک گذاری بر روی telegram
به اشتراک گذاری بر روی whatsapp
به اشتراک گذاری بر روی email
به اشتراک گذاری بر روی print

این مطلب در آرشیو سلام وطندار ذخیره شده است.

اخبار و گزارش‌های سلام وطن‌دار را از شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید:

فیسبوک

توییتر

تلگرام