«سینما بدون روایت زنانه و راوی زن، به صحرایی بیآب و علف میماند». این جملۀ آغازین شاید اغراقآمیز به نظر آید، اما باوری است که من به عنوان یک زن فیلمساز دارم و معتقدم همانطور که در این دنیای مردانه، وجود زن و فعالیت زنان به زندهگی روح و معنا میبخشد، به همان اندازه حضور، صدا، قلم و تفکر زن به عنوان راوی اصلی قصه در سینما ـ که بیشتر در چنبرۀ سیاست و جهانبینی مردانه است و نگاه و کارکردهایی کاملاً مردانه دارد ـ میتواند باعث ایجاد تغییرات مهمی در چهگونهگی روایتهای سینمایی شود.
در جوامع مردسالاری چون افغانستان، جایگاه و موقعیت زن در اجتماع گاه به طور وحشیانه و ظالمانهیی نادیده گرفته میشود و «زن بودن» در میان تفسیرهای اشتباه از دین و با طناب سنت و باورهای سنتی، بارها به دار آویخته شده است. به موازات این وضعیت، تلاشهای فراوانی ـ آنهم بسیار آگاهانه ـ برای حذف زن از ایفای نقش اجتماعی یا مشارکت در فعالیتهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هنری صورت گرفته است.
به رغم این واقعیتهای تلخ، بازهم طیفهای واپسگرا و سنتی نمیتوانند زن را از عرصۀ زندهگی انسانی بیرون برانند و حضور پررنگ او را در سرنوشت بشر کتمان کنند. فعالیت زن در جامعهیی چون افغانستان که هنوز تمرین دموکراسی میکند را نمیتوان نادیده گرفت. حتا در مردسالارانهترین جوامع، موجودی به نام «زن» است که با تمام کتمان شدنها، شیرازۀ آن جامعه را تشکیل میدهد و به ساختار آن معنا و مفهوم میبخشد.
جامعۀ افغانستان، «زنستیز» و به نوعی «زنگریز» است. تعریفهایی که در این جامعه از زن به خورد افکار جمعی داده شده اند، همیشه در چهارچوب فرمولهای از پیش تعیینشده و قواعد طراحی و تأییدشده بوده اند. این تعریفها همواره مطابق سلیقۀ عام بوده و بیشترین گرایش به سنت را دارند؛ همساز با اصولی اند که به نفع جامعۀ مردسالار و دنیای مردانه حکم صادر میکنند. در چنین جامعهیی و با چنین نگرشی، به طور کلی حضور کمرنگ زنان در فعالیتهای فرهنگ – هنری و به ویژه فعالیتهای سینمایی، حاصل «اخلاقگرایی افراطی جامعۀ سنتی» است.
هنر و صنعت سینما با آنکه پیشینۀ قابل توجهی در افغانستان دارد و مخاطب افغانستانی با مقولهیی به نام سینما غریبه نیست؛ اما با گذشت بیش از صد سال از عمر سینما، هنوز این هنر جایگاه خود به معنا و مفهوم واقعیاش را در افغانستان نیافته است. هنوز به اثر سینمایی به دید هنری که دارای بینش فکری مستقل و جهانهای ممکن فلسفی و زبانی منحصربهفرد خود است، نمینگرند. در این جغرافیا هنوز به سینما ـ چون سالهای نخستین عمرِ این صنعت و هنر ـ به چشم تفنن و تفریح نگریسته میشود. بازتاب این نوع دید را میتوان در اثرهای مثلاً سینمایی «فیلمسازان سینمای تجاری» افغانستان دید؛ به گونۀ بسیار پیش پا افتاده از فیلمهای «اکشن» درجه چندم سینمای بالیوود تقلید میکنند و تمام تلاششان در هر نما و سکانس این است که به بُعد هیجان و تفنن کاذب آن با استفادۀ ناآگاهانه از جلوههای ویژۀ تصویری، افزوده شود. در بسیاری از این فیلمها، زن به عنوان یک نقش حاشیهیی که منبع و منشاء تمام دردسرها و مشکلات و شرهای موجود است، در فیلم دیده میشود. در کنار این نوع نگاه آماتور و غیرحرفهیی به سینما، جامعۀ افغانستان نیز به سینماگر، فیلمساز و دست اندرکاران فیلم و سینما، به ویژه زنان، به دید تحقیر و توهین مینگرند. در چنین شرایطی، نباید تعجب کرد که زن و تصویر زن در سینمای افغانستان، که در جهانبینی مردم افغانستان جایگاه بسیار نازلی دارد، نه تنها از مقام و منزلتی برخوردار نیست، بلکه بدترین رفتارهای غیرانسانی در مقابل زن و سهمگیری او در دنیای هنر سینما صورت میگیرد.
با وجود دشواریهایی که سد راه حضور زن در سینمای افغانستان است، اما نمیتوان از تأکید حضور «تصویر زن» در سینمای افغانستان کاست. وجود زن و «راوی زن» چه در سینمای مستند و چه داستانی، به خصوص در سینمای دوباره احیاشدۀ افغانستان، میتواند تحولی عمیق و بزرگ در نوع نگرش و «دیدگاه روایی» سینمای افغانستان به وجود بیاورد و به آن دیدی زنانه دهد؛ دیدی موشکافانه که از کلیگرایی و کلیگویی حذر میکند.
در بسیاری از تجربههای کوتاه و بلند سینمایی که جستهوگریخته در چند سال گذشته ـ به ویژه در ده سال اخیر که ثبات نسبی در زندهگی اجتماعی و سیاسی مردم افغانستان به وجود آمده است ـ همواره یا زن حضور کمرنگی داشته یا اگر حضورش پررنگ هم بوده، بسیار کلیشهیی و قراردادی به تصویر کشیده شده است. آن تصویری که بیانگر دنیای زنانه و جهانبینی زنانه بوده باشد، بسیار به ندرت در این اثرها دیده میشود. زن در این اثرها همواره زنی بدبخت ترسیم شده است. این تصویرسازیها با برداشتهای اجتماعییی که از زن در جامعۀ افغانستان وجود دارد، همخوانیِ نزدیکی دارند.
«تصویر زن» در سینمای این سالها، کُپی عینی از نگاه همیشه تکراری بوده است که جامعۀ مردسالار و به شدت سنتی به او تحمیل میکند. مطالعۀ سینمای غرب و «جنبش موج نوین سینمای فرانسه» (1950- 1960م) نشان میدهد که در کنار ایجاد تحولات عظیمی چون «مخالفت کردن با فرمهای روایی کلاسیک در فیلم، تجربهگرایی در ایجاد فرمهای جدید تصویری، نوآوری در زبان فیلم، تدوین رادیکالی، استفاده از دوربین روی دست، صدابرداری سر صحنه، استفاده از دست اندرکاران و گروه کاری به عنوان بازیگر، بودجۀ کم، استفاده از فضاهای خارجی و نور طبیعی، فیالبداههگرایی و…» در دنیای فیلم، یکی دیگر از مهمترین تحولات رخداده در این دگردیسی سینمایی، تغییر جایگاه و حضور زن در روایت فیلم بود. زن با قرار گرفتن در مرکز روایت، توانست از موقعیت در حاشیه بودن و «Femme Fatal»شدن، به عنوان شخصیت اصلی، افسار قصه و روایت فیلم را در دست خود گیرد. میتوان از (زن زن است/ ژان- لوک گدار 1961)، (یک زن شوهردار/ژان- لوک گدار 1964)، (جول و جیم/فرانسوا تروفو 196) ( کِلِوُ از ساعت 5 تا 7 عصر/اگنس وردا 1962) به عنوان نمونههای موفق وارد شدن زن از حاشیه به مرکز داستان نام برد.
با تغییر جایگاه زن در سینما و دادن فرصتِ راوی شدن و در مرکز قصه قرار گرفتن، به اثر سینمایی ارزش هنری و فکری نو بخشیده شد. سینما از دنیای یکبُعدی و جهانبینی یکطرفۀ مردانه رهایی یافت و در قصهپردازی دارای تنوع شد. «حضور زن» در سینما و تأکید بر تصویرسازی زنانه در آن، توانست رشد دهندۀ نه تنها بُعد روایی، بلکه بعد زیباییشناسی و بصری یک اثر سینمایی شود. همچنان، نگاه زنانه و روایت زنانه در فیلم، خود زاویۀ دید جداگانهیی است که میتوان از آن به ابعاد دیگری از واقعیتهای اجتماعی پرداخت؛ دریچهیی نو به روی حقایق عریانترِ سرنوشت بشری که بارها از دید و نگاه کلیگرایانۀ مردانه دور مانده است.
متأسفانه تصویرهایی که در سینمای افغانستان از زن ترسیم میشوند، به جز چند مورد استثنا، یا همیشه در چنبرۀ دید و روایت کاملاً مردانه اسیر بوده اند، یا به نوعی تصویرهای سفارشی ترسیمشده از جانب «دونرها و تمویلکنندگان مالی» این اثرهای سینمایی کوتاه و بلند بوده اند. ما در اثرهای تجربی سینمای افغانستان تصویری کاملاً مستقل از زن و حضور تماموکمال او به عنوان روایتگر اصلی، حتا روزمرهگیهای گمشده در زندهگی افغانستانی، نداریم. تصویر زن، همواره تکمیلکنندۀ روایتی مردانه بوده و حضور سایهوارش در قصۀ فیلمها، مستقل از حضور سنگین مردانه نبوده است. همواره به عنوان چهره و بیان صد بار تکرارشدۀ تعریفهای کلیشۀ دیدگاههای داخلی و خارجی از او سوءاستفاده شده است؛ زنی بدبخت، همیشه توسریخور، زنی که هیچ انگیزهیی برای تغییر در زندهگیاش ندارد، زنی تعریفشده در چهارچوبهای اصول مردسالارانۀ یک جامعۀ سنتی و مذهبی پساجنگ…، زنی که در تمام این سالها الفبای زندهگی کردن را از نو یاد میگیرد و گویا هرگز از دو قدم پیشتر نمیرود و زنی که در حالهیی از غمها و بدبختیها، نالهها، شکوهها و فقر دستوپا میزند. این زن ترسیمشده گویا هرگز به زنانهگی، به فرهیختهگی، تفکر و اندیشه، مبارزۀ والاتر، جستوجو در هویت زنانه و دنیای درونی زنانهاش نمیاندیشد. این زن ترسیمشده سرگردان و آواره است در نداشتنهای افتصادی و زنده ماندنش از امروز به فردا. اینگونه است که از زن بارها به عنوان سوژهیی منفی و حامل تمام ابعاد منفی در فیلمها استفاده کرده اند؛ اما زن به ندرت به عنوان یک تیپ، شخصیت خاص و راوی مستقل دنیای زنانه به تصویر کشیده شده است.
عدم حضور مستقل زن در روایتهای فیلمهای افغانستانی را میتوان یکی از بزرگترین ضعفهایی دانست که سینمای افغانستان با آن روبهرو است. زن افغانستان همانگونه که در دنیای واقعی به طرز ظالمانهیی نادیده گرفته میشود، در دنیای هنر و سینما نیز به ندرت با اثرهای سینمایی و فیلمهایی روبهرو میشوید که زنانهگی، دنیای درونی و سیر اندیشهیی یک زن وزنۀ اصلی روایت آن باشد. حتا کارگردانهای زن، هرچند تصویری منطقی از زن در فیلمهای داستانی و مستندشان ارایه میدهند؛ اما متأسفانه تصویرها و روایتهای فیلمهای آنان کاملاً ادامهدهندۀ یک نگاه مردانه اند و سعی نشده تا از مدیوم سینما در جهت ارایۀ تصویری بنیادی و قوی از زنان، شناخت بهتری از دنیای زنانه در افکار عمومی ایجاد کنند. افکار عمومی آنقدر از تصویر ضعیف بودن زن انباشته شده که سبب شده است حتا زنان خود را طور دیگری نبینند.
اما این کارگردانهای زن هستند که با شناخت بهتری از دنیای زنانه، روحیات و باورهای زنانه، میتوانند شخصیتپردازی بهتری از زنان داشته باشند. متأسفانه درگیر بودن با پروژههایی که دربارۀ زنان و نقش آنها در جامعه سالانه از طرف کشورهای مختلف غربی تمویل میشوند، همواره چهرۀ زنان همانگونه ضعیف، شکننده و کلیشهیی به تصویر کشیده میشود؛ زیرا جوامع غربی و منابع مالی غربی، اینگونه تصویری از زن افغانستان میخواهند. زن افغانستان گویا در چهارچوب این تعریف تغییرناپذیر، در اثرهای سینمایی هم مورد سوءاستفادۀ سوژهیی قرار میگیرد.
یکی از راههای گریز و مبارزه با این زنستیزی تصویری و روایی، توجه بیشتر به قصهپردازیها و روایتهایی است زن محور و راوی اصلی روایت باشد. زن باید خود دهان و زبان قصههایش باشد؛ به دور از سانسور یا چسبیدن به دنیا و جهانبینیهای مردانه و دنیاهای بیگانه. ما نباید حتا زمانی که بخواهیم دنیای مردانه را نقد و بررسی کنیم، زن را سوژۀ بررسی این دنیا قرار دهیم، بلکه بگذاریم زن گردانندۀ اصلی این نقد باشد. افسار روایت در دست زن و جهانبینی زنانه باشد. تنها با چنین رویکردی است که تصویر زن از اسارت دنیای کلیشهوارِ برداشتها و قضاوتها رها خواهد شد و جایگاه او از «در حاشیه بودن» به در «مرکز قرار گرفتن» تغییر خواهد کرد.