دو روز است اندوهگينم؛ این اندوه سنگین را رفتن نابهنگام عمران راتب برجا گذاشته. باور نمیکنم که رفت و دیگر نیست. دیگر آن چشمان هوشمند به گرمی به من نخواهد نگریست. دیگر آن گامهای چابک با کنجکاوی راههای تازه را نخواهد پیمود. یک ماه بعد او زخمی کهنه خواهد بود. یک سال بعد خاطرهیی کمرنگ. زندگی با بیرحمی پیش خواهد رفت. راتب دوست من نبود، همکارم بود. جوان بود. منتقد بود.
امروز مراسم خاكسپارياش بود. ناامنی و تهدید طالبان ما را از حضور در مراسم خارکسپاریاش بازداشته است. باور کردنی نیست که این انسان پرتلاش و پرانرژی و خندان در دل خاک آرام گرفته است. تا همیشه مرگش را باور نخواهم کرد و میدانم که مرگ من هم روزی فرا خواهد رسید؛ مرگ همۀ ما.
این مرگ نابهنگام باری از اندوه بر دوشمان گذاشته که شاید نتوانیم به راحتی و به زودی آن را به کناری بگذاریم. امروز وقتي همه همکاران دربارۀ او صحبت میکردند، فهمیدم که چه قدر فهمم دربارۀ او کم است. او به من و شاید به همۀ همکارانم نزدیک بود اما از دور. من تقریباً هیچی دربارۀ کارهای فکریاش، موفقیتها و سبک زندگیاش نمیدانستم. اما هنگامی که حرفهای دوستان نزدیکش را شنیدم، فهمیدم که چندان زندگی لذتبخشی نداشته و صرفاً به همه لبخند میزده است.
اما او حتی با مرگش به ما همانند یک آموزگار آموخت: این که قدر یکدیگر را بدانیم و از احوال یکدیگر بیشتر باخبر باشیم و همدیگر را به دست فراموشی نسپاریم. راتب در تنهایی مرد تا به ما بیاموزد که نباید تنها بود و تنها ماند.
روحش شاد باد.