پریگل: درس و مکتب را که تمام کردم، در یک آموزشکده استاد شدم. مالک آموزشکده پسر یکی از فرماندهان مشهور بود. به من گفت به خاطر ازدحام در ساعات درسی، تو از این به بعد صبح زود به آموزشکده بیا. ساعت شش صبح به آموزشکده رفتم؛ اما جز خود این شخص دیگر هیچ کسی آنجا نبود. تا گفتم چرا هیچ کدام از شاگردان نیامده اند، در آموزشکده را بست و به من گفت باید با من رابطۀ جنسی بگیری. خواستم فریاد بزنم؛ اما دهانم را محکم گرفت و از ترس بیهوش شدم. دیگر چیزی نفهمیدم تا اینکه دوباره چشمانم را باز کردم و دیدم که همه بالای سرم ایستاده اند و رییس آموزشکده هم پا به فرار گذاشته و رفته است. پس از این رویداد دیگر خانواده ام اجازه ندادند که بیرون از خانه کار کنم.
گلالی: تازه از دانشگاه فارغالتحصیل شده بودم. برای پیدا کردن کار با چند تن از دوستانم به یکی از وزارتخانهها رفتم. فرم ثبتنام را خانهپری کردم و شمارۀ تلیفونم را نیز نوشتم. به محض بیرون شدن از وزارت، یک مرد به من زنگ زد و گفت که اگر با من دوستی کنی و با من باشی، سوالات امتحان را در اختیارت قرار خواهم داد؛ اما باید قول بدهی که به دوستانت چیزی نمیگویی. هنوز گیج و مبهوت بودم که دیدم به تلیفون دوستم زنگ آمد و باز همان آدم و باز همان پیشنهاد. به دوست سومم که زنگ زد دشنامش دادیم و به همدیگر گفتیم: عجب دنیایی شده!!!
شهناز: میخواستم پس از عمری درس و تحصیل در یکی از دانشگاههای دولتی استاد شوم. تمامی اسنادم تکمیل بود و دو سال هم به صورت افتخاری درس داده بودم. اما اسنادم در ریاست دانشگاه معطل مانده بود و کسی به آن رسیدهگی نمیکرد. روزی از یکی از همکارانم پرسیدم که چرا کسی به پروندۀ من رسیدهگی نمیکند و کارم همینطور معلق مانده است؟ در پاسخ گفت که تو به ریاست دانشگاه روی خوش نشان ندادی. گفتم منظورت چیست؟ من که با همه مهربان و خوشرو بوده ام. او در جواب گفت، نه مشکل از جای دیگریست؛ تو باید با آنها دوست شوی؛ یعنی باید رفاقت کنی. گفتم حاضرم تمام عمرم در خانه بمانم ولی تن به این ذلت و خواری ندهم.