سلاموطندار در ادامۀ سلسله گزارشهای اجتماعیاش، با شماری از قربانیان آزار و اذیت جنسی در ادارات دولتی و غیردولتی مصاحبه کرده و مجموع این مصاحبهها را در یک پروندۀ ویژه گنجانده است. نام همۀ مصاحبهشوندهها مستعار است؛ اما روایتها کاملاً حقیقی است.
صدیقه: مدتی بود بیکار شده بودم. یک روز در راه، یکی از آشنایان قدیمیام را ملاقات کردم. او در یکی از پستهای مهم دولتی کار میکرد. پس از گپوگفتی مفصل مشکل بیکاریام را با وی در میان گذاشتم. او هم قول همکاری داد و به من گفت، اسناد تحصیلیات را برایم بفرست. فردای آن روز اسناد و مدارکم را به دستش رساندم. هنگامی که آنها را گرفت گفت، کارهایت را درست میکنم اما یک شرط دارد. گفتم چه شرطی؟ با بیشرمی تمام گفت، با من عشق کن. من هر روز مزاحمت نمیشوم؛ هفتهیی یک یا دو بار میآیم سراغت. من که حیران مانده بودم با خشم و عصبانیت، هرچه از دهانم برآمد به او گفتم. پس از این رویداد، هم از آن مرد متنفر شدم هم از خودم. از خودم بدم آمد که چرا به خاطر کاریابی مجبور شدم همۀ این حرفهای زشت را بشنوم و اینقدر خواروذلیل شوم.
فاضله: چند وقت بود که دنبال کار میگشتم. از یکی از دوستانم که در یکی از مکاتب دولتی آموزگار بود خواستم تا برایم کاری دستوپا کند. او هم مردی را به من معرفی کرد و گفت که فرد قابل اعتمادیست و میتواند کمکت کند. به آن شخص زنگ زدم و گفت بیا تا از نزدیک با هم حرف بزنیم. به دفتر کارش رفتم و دربارۀ تحصیلات و سابقۀ کاریام با وی صحبت کردم. پس از اینکه حرفهایم تمام شد، رو کرد به من و گفت، فکر کن همین امروز صاحب کار شدی؛ فقط یک مشکل هست که آن را هم خودت میتوانی به راحتی حل کنی. گفتم چه مشکلی؟ بلافاصله پاسخ داد، باید با من باشی و مرا راضی نگهداری. من از فرط سادهدلی به درستی منظورش را درک نکردم؛ به همین دلیل در آن لحظه هیچ نگفتم. اما در هنگام بازگشت به خانه به حرفهایش بیشتر فکر کردم و فهمیدم که «نظر بد دارد». خانه رفتم و این قضیه را با مادر و خواهرم در میان گذاشتم. بعد به دوستم تماس گرفتم و گفتم که به آن مرد بگو، من از آن دخترهایی که تو فکر میکنی نیستم و حاضرم تا آخر عمر بیکار و بیپول باشم، اما با آبروی خود بازی نکنم.
لیلما: یک ماه بود که در یک تولیدی صاحب کار شده بودم. بسیار کار میکردم و سعی میکردم کارم عالی باشد تا همه از من راضی باشند. اما ناظر کارگاه مدام از کارم ایراد میگرفت و میگفت، به این صورت نیست و به این شکل باید انجام دهی. تا اینکه یک روز آمد و کنارم نشست و شروع کرد به آموزش دادن من. یک ساعتی گذشت و من هم با دقت به توضیحاتش گوش میدادم. هنگامی که حرفهایش تمام شد، دستش را روی رانم گذاشت و گفت، یاد گرفتی؟ من که گیج و مبهوت شده بودم، با عصبانیت از جایم برخاستم و همان لحظه استعفایم را به رییس پیش کردم. اما رییس در پاسخ به اعتراضم گفت که این موضوع خیلی طبیعیست و در همۀ دفاتر از این اتفاقات میافتد. با دیدن چنین برخوردی، فهمیدم که دیگر در کارگاه امنیت ندارم و بلافاصله آنجا را ترک کردم.