در خانۀ یکی از دوستانم نشستهام و عکسهای دوران کودکیاش را میبینم. عکسهای یک سالهگی، دو سالهگی و شاید سه سالهگی. تصویرهای قشنگ از کودک معصومی که حالا برای خودش، خانواده و اطرافیانش جوانی شده پر انرژی و دارای درک درست از وضعیت. لحظهیی خواستم دوران کودکی خودم را تصور کنم، اما هیچ چیزی به ذهنم نیامد، نه عکسی نه آلبومی و نه نشانهیی.
شب که پدرم خانه آمد، از او پرسیدم که چرا از کودکیام هیچ عکسی وجود ندارد، در حالی که کودکیام در بیرون از افغانستان سپری شده است. بدون شک خانوادهام امکانات بیشتری در دست داشتند برای ثبت کردن خاطرات کودکی فرزندانشان.
با پرسشها و کنجکاوی من، قطره اشکی در گوشۀ چشمان پدرم نشست. دستی به سرم کشید و گفت تمام خاطرات کودکیتان را گرگ خورد.
میدانستم که گرگ گوشتخوار است نه کاغذخوار، اما منظور پدرم چه گرگی بود؟ تصمیم گرفتم حالا که در مورد خاطرات پرسیدم، باید جستوجویم را ادامه دهم. پدرم در مقابل اصرار من عاجز شد و تمام آن روزهای تلخ را تعریف کرد.
زمانی که طالبان به مزار شریف حمله کردند، خانوادهام آنجا زندهگی میکردهاند. پیش از حملۀ طالبان، پدرم با یکی از افراد سرشناس که علیه طالبان قد علم کرده بود، کار میکرد. خانوادهام یک سال در میان دود و آتش و تهدیدها در مزار زندهگی کردند تا اینکه روزی مجبور شدند برای حفظ جانشان آنجا را ترک کنند.
پدرم کارش را ترک میکند و با فروختن وسایل خانه، مقداری پول برای ترک کشور آماده میکند. تمام اسنادهای مهم از جمله عکسهای خانوادهگی که عکسهای کودکی من نیز شامل آنها بود را در سقف خانه پنهان میکند.
پدرم مسئولیت نگهداری حویلیمان را به دوش یکی از اقواممان میگذارد. یک هفته پس از اینکه خانوادۀ ما کشور را ترک میکند، طالبان به خانۀ ما میآیند و تمام حویلی و اتاق را جستوجو میکنند تا سندی بهدست بیاورند، اما موفق نمیشوند. آنان مردی که مسئولیت نگهداری خانۀ ما را به دوش گرفته بود را اشتباهی به زندان بردند و سپس خانۀ ما را به آتش کشیدند.
طالبان پس از یک سال بازجویی و شکنجۀ آن مرد، مطمئن میشوند که این مرد کسی نیست که دنبالش هستند و بالاخره او را رها میکنند.
از آن روزها سالها میگذرد، اما پدرم هنوز مزار نرفته و حتا یک بار هم که شده سراغ خانه و کاشانهمان را در آنجا نگرفته است. او متنفر است از آنچه که طالبان بر او و دیگر مردمان این کشور روا داشتهاند. ما نیز متنفریم از طالبان و حامیان آنان.