عزیزه: در یکی از بامدادان چهارده سالگی از خواب پریدم و بلافاصله دستم را روی شلوارم گذاشتم. خوابم حقیقت داشت؛ خودم را تر کرده بودم. با خود گفتم: خدایا من که دیشب آب نخورده بودم!
با عجله به تشناب رفتم و دیدم که واویلاست؛ از کمر به پایین غرق خونم. نمیدانستم چه کنم. تصور میکردم که به شدت مریض شده و خونریزی کردهام. تنها چیزی که میدانستم این بود که اتفاق بدی افتاده است.
من تکدختر بودم و این یکی از بدبختیهای من بود. رفتم پیش مادرم و کل ماجرا را با او گفتم. به محض آنکه دانست چه بر سرم آمده، گفت: ای خاک بر سرت؛ دلت شوی خواسته که اینطوری شدی. چند فحش بسیار بد نثارم کرد و حتا یک کلمه هم نگفت که بالاخره باید با این بیماری چه کنم.
به شدت مریض بودم و تمام بدنم درد میکرد. از سوی دیگر احساس گناه همهی وجودم را گرفته بود و از خود متنفر شده بودم. مادرم بسیار ناراحت بود و با من حرف نمیزد.
درمانده بودم و نمیدانستم چه کنم. چند روز به مکتب نرفتم؛ نشستم گریستم. دیگر توانی در پاهایم نبود که حتا یک قدم بردارم. از همه میترسیدم و فکر میکردم همه میفهمند چه بلایی سرم آمده است. بارها از خدا طلب مرگ کردم. آنقدر خودم را خوردم و تشویش کردم که به مدت پنج سال پریود نشدم.
سه سال نخست خوشحال و راضی بودم؛ اما پس از ورود به دانشگاه دوباره کمکم دلشوره و نگرانی سراغم آمد. اما به خود قول داده بودم که اصلن در این باره با کسی صحبت نکنم؛ حتا با نزدیکترین دوستانم.
سرانجام و پس از گذشت پنج سال از اولین تجربهی قاعدگی، در شب نامزدیام دوباره پریود شدم؛ اما اینبار به کسی چیزی نگفتم.