پس از ازدواج باردار نشدم. اطرافیانم نخست به من توصیه کردند که نزد پزشک رفته و خودم را درمان کنم. اما بعدها نگاهها عوض شد. در جمع همه به من اشاره کرده و از مشکلی که داشتم حرف میزدند. مثال و موضوع همۀ بحثها و اختلاطهای زنانه شدم؛ طعنهها و کنایهها هر روز بالا میگرفت و هیچ کس هم حامی من نبود. حتا شوهرم، کسی که خود را عاشق میخواند و به من عشق میورزید؛ تا پای ناباروری به وسط کشیده میشد، او پایش را عقب میکشید و میگفت: این مشکل خودت است و خودت هم باید حلاش کنی.
درمانده بودم و بیپناه. فضای خانه غیرقابل تحمل بود و این واژۀ لعنتی نازایی در گوش و هوشم در نوسان. چند سال را با این درد ناپیدا گذراندم. پزشکی نمانده بود که یک بار پیشاش نرفته باشم. هر دارویی را امتحان کردم و کارم به دعاخوان و جادو جنبل هم کشیده شد. اما هیچ نشانهیی از بارداری نبود. فشارهای اطرافیان بر روی شوهرم نیز سایه انداخت. پدر و مادرش از او خواستند تا مجدداً ازدواج کند. اما او هربار با نگاهی زیرچشمی به من، خواستۀ آنها را رد میکرد.
سالها گذشت و ما هم به دلیل جنگ و خونریزی به ایران مهاجر شدیم. بحران بیفرزندی آنجا نیز رهایم نکرد و سرانجام تصمیم گرفتم به نزد یکی از پزشکان مجرب ایران بروم. پزشک زنان و زایمان پس از معاینه گفت که تو کاملاً سالمی و باید شوهرت را برای معاینه به درمانگاه بیاوری.
با شوهرم صحبت کردم. ابتدا نمیتوانست یا نمیخواست بپذیرد که مشکل از اوست؛ اما پس از معاینه مشخص شد که صرفاً باور به این گفتار که سرنخ هر مشکلی را که بگیری انتهایش به زنان ختم میشود، سبب شد تا سالیان سال به خاطر عیبی که در من نبود رنج بکشم و سر فرو اندازم.
نتیجۀ معاینه مرا درماندهتر کرد. از خودم متنفر بودم؛ باورم نمیشد که پانزده سال از عمرم را در رنجی بیهوده گذراندهام و در آتشی سوختهام که برای شوهرم برپا شده بود. اکنون پنجاه سال دارم و عوارض داروهای باروری مرا رها نمیکند.
با این حال دو پسر دارم. سرپرستی آنها را چهار سال پیش برعهده گرفتم. هنگامی که هنوز چشمشان به زمین و زمان باز نشده بود. فرزندانم نمیدانند که من مادر واقعیشان نیستم. اما من آنها را بیشتر از جانم دوست دارم. میخواهم خوب پرورش یابند و بیاموزند و آدمها را بشناسند و پس از آن که جوان شدند و صاحب سر و همسر، رفتار درست و انسانی با خانواده و به ویژه همسرشان را اصل قرار دهند.