سال ۱۳۷۴ بود. آنوقت من خبرنگار آژانس باختر بودم. عبدالحفیظ منصور رئیس بود و صدیقالله توحیدی و ایزدیار معاونهای آژانس. آنوقت آدم پرتلاشی بودم، با آنکه جنگ بود و آقای حکمتیار روزانه سهمیۀ راکت مردم کابل را بدون وقفه میفرستاد، از گوشهوکنار شهر و از اتفاقات مهم خبر و گزارش تهیه میکردم.
رابین رافائل، معاون خاوری وزارت خارجۀ آمریکا به افغانستان میآمد و قرار بود ملاقات مهمی با احمدشاه مسعود داشته باشد. قرعه به نام من افتاد و جناب توحیدی گفت که عکاسی بگیر و به بگرام برو! با محمود عکاس به بگرام رفتم. نزدیکهای ظهر بود که رابین رافایل رسید.
پتلون و بلوز خاکستری پوشیده بود و معلوم میشد راه زیادی را آمده است. لباسش پر از چینوچروک بود. تشریفاتی نبود. از جانب آمریکا و یا کدام کشور دیگری هیچکس در میدانهوایی بگرام نبود. فقط هفتهشت موتر از یاران مسعود به میدان هوایی آمده بودند.
رابین رافائل پایین شد و با چند نفر احوالپرسی کرد. تعدادی از همراهان او در طیاره ماندند و صرف چهار نفر در موتری نشستند و حرکت کردند. ما هم با موتر والگای کهنهیی که داشتیم به دنبال آنان به راه افتادیم. خیلی عادی و بدون هیچ تدابیری به استالف رفتیم. در آنجا برای خانم رافائل اتاقی تدارک کرده بودند. او به اتاق خود رفت. یکی از همراهان او فوری دست به کار شد و بکسی را باز کرد و از داخل آن ستیلایتی برداشت و عیار کرد و بعد از اینکه به شبکه وصل شد، همانجا منتظر رافائل شد.
رافائل دیری در اتاقش بود. وقتی بیرون شد حمام کرده بود و لباس سفیدی پوشیده بود و دستمال سفیدی هم بر سر انداخته بود. او تقریباً چهل سال و شاید هم چهلوپنج سال عمر داشت. ظاهر اغبر که لحظههایی میشد به آنجا رسیده بود، به استقبال او رفت و برایش خوشآمدید گفت. اغبر که آنوقت جوان و برازنده بود، دریشی عسکری زیرهیی پوشیده بود و چنان خوشتیپ شده بود که رافائل با دیدنش تکان خورد و نتوانست احساس خود را مخفی کند. او خطاب به اغبر گفت که هیچ گمان نمیکرده است که در اینجا چنین مرد خوشقیافه و شیکپوشی ببیند. ظاهر اغبر خندید و از تعریفهای او بادی در غبغبه انداخت و گفت که افغانها همه مثل او مقبول هستند.
رافائل رفت و دیری از طریق ستلایت با کسی گپ زد و بعد رفت و به دیدار درختان کهن هوتل استالف نشست. ساعتی بعد احمدشاه مسعود رسید و بعد از احوالپرسی و خوشوبش با رابین رافائل به اتاقی رفت که غذای خاص افغانی روی میزش چیده بودند. من و محمود عکاس در سالون نشستیم و با تعدادی از دستیاران مسعود غذای سبکی خوردیم. بعد از غذا، مسعود و رابین رافائل به اتاقی در مجاورت سالون آمدند و به گفتوگو پرداختند. من چند بار به یکی از دستیارهای احمدشاه مسعود گفتم که برای نوشتن خبر نیاز به معلومات و جزئیات گفتوگوها دارم. او گفت که پریشان نباش در آخر از آمر صاحب هدایت میگیریم و به تو معلومات میدهیم.
صبحتهای آنها از آنسوی دیوار چوبی استنادی شنیده میشد. بعدها دستیار مسعود خندید و گفت: «اینه از همینجه بشنو!» رفتهرفته گفتوگوها جدی میشد. رافائل بحث تحریم را مطرح کرد و گفت که آمریکا همراه با سازمان ملل شما و همه طرفهای جنگ را تحریم میکند. مسعود صدایش را با این گفتۀ او بلندتر کرد: «خوب گیریم شما ما را تحریم کردید و کشورهایی را که ما با آنها مراوده داریم قناعت دادید که دیگر به ما اسلحه و امکانات ندهند؛ اما شما پاکستان را چطور نظارت خواهید کرد؟ پاکستان با ما دوهزار کلیومتر مرز دارد، آیا شما آگاه هستید که روزانه هزاران طالب، عسکر و افراد استخبارات پاکستان از مرزها به داخل افغانستان رفتوآمد دارند و مستقیم در جنگ دخیل هستند. مسعود گفت که نه این تحریمهای شما علیه ماست و علیه منافع ملی افغانستان است، ما به هیچوجه چنین تحریمهایی را قبول نداریم. این تحریمها به نفع مخالفین ماست.»
جلسه بعد از جروبحثهای زیادی پایان یافت و احمدشاه مسعود برافروخته از اتاق خارج شد. من به دنبال او به بیرون دویدم و گفتم که آمر صاحب چه بنویسم. او جوابی نداد و رفت. یکی از دستیاران او برگشت و گفت که همینجا باش، ما بعد از نماز پس میآییم. رفتند و در میان دره، جاییکه از آن بالا دیده میشد و منظرۀ بیبدیلی داشت نماز خواندند، اما دیگر بر نگشتند. شاید هم مسعود با نیامدن خود خواست نقطۀ پایانی بر این گفتوگو و ملاقات بگذارد.
من به آژانس رفتم و ریسک بزرگی کردم، خبری بدون هماهنگی و آنچه شنیده بودم، نوشتم. نوشتم که احمدشاه مسعود در مورد طرح تحریمها به رابین رافائل گفت که علیه منافع ملی خود عمل نمیکند و هیچ تحریمی را نمیپذیرد، چنین تحریمهایی یکجانبه و به نفع مخالفین است.
خبر، شب از طریق رادیو و تلویزیون نشر شد و سرخط روزنامهها گردید. (این خبر در آرشیف آژانس باختر و در کلیکسیونهای روزنامههای آنزمان موجود است.)
گفتنیست که چند سال بعد؛ اما رابین رافائل از وزارت خارجۀ آمریکا کنار رفت و با یک قرارداد چند ملیون دالری مسئول لابی پاکستان در واشنگتن شد.
خاطرۀ سیامک هروی از قهرمان ملی احمدشاه مسعود