فرشته: من دختریام که در دامن سنتهای رنگارنگ و عجیبوغریب بزرگ شدهام. تا جاییکه یادم میآید، با وجود تمامی سرکشیهای درونی، تنها کاری که میتوانم بدون مشورۀ دیگران انجام دهم، انتخاب نحوۀ پوشش است. آن هم با فضولیها و سرککشیهای همشهریهایم گاهی مختل میشود.
در این جامعه و در میان این سنتهای دستوپاگیر، من اما به نوبۀ خود خواستم سنتشکنی کنم. با خانوادهام سر جدال گرفتم تا با پسری که دوستاش داشتم، نامزد شوم. سرانجام نامزد شدیم. با اینکه در نظر خودمان نامزدی ما عادی و رسمی بود، اما اطرافیانمان به ما به چشم دو آدم متأهل نمیدیدند؛ زیرا هنوز قوم و خویش را نان نداده بودیم.
همواره تلاشم این بود که همسرم را ببینم و بیشتر با او باشم؛ من همسر شرعی او بودم و به نظرم هیچ نیازی به تدارک مجلس عروسی نبود. قصد داشتم تا خانوادهام را راضی کنم که به برگزاری یک مجلس کوچک اکتفاء کنند تا من و همسرم مجبور نشویم هزینههای هنگفت مراسم را متقبل شویم.
خانوادههایمان نیز از اینکه من و نامزدم باهم بودیم، اطلاع داشتند. اما کار از آنجا خراب شد که من باردار شدم. در شرایط نامزدی، بارداری ناخواسته همچون هیولایی است که خوابیده و هر آن احتمال دارد برخیزد و تو را ببلعد. در این دوره هیچکسی نبود که با او حرف بزنم و درددل کنم. ترس و هراس اجازه نمیداد این مسئله را با خانوادهام در میان بگذارم. تنها کسی که از اول تا آخر با من بود و هرگز تنهایم نگذاشت، نامزدم بود.
پیش از اینکه نامزد شوم، فیلم افغانی «وژمه» را دیده بودم. وژمه دختر معصومی بود که عاشق پسری عیاش میشود. آن پسر با سوءاستفاده از عشق وژمه، با او رابطه میگیرد و وقتی وژمه باردار میشود، تنهایش میگذارد و میگریزد. سپس وژمه دست به یک خودکشی ناکام میزند. من هم گاهی فکر میکردم که اگر همانند وژمه تنها بمانم، چه بلایی سرم خواهد آمد.
سرانجام بدون آنکه خانوادههایمان از این مسئله آگاه شوند، با نامزدم سراغ یک قابله را گرفتم و بچهام را سقط کردم.
اکنون که چندین سال از آن قضیه میگذرد، همیشه با خود واگویه میکنم و افسوس میخورم که ای کاش بچهام را نگه میداشتم. از چه میترسیدم؟ شاید از جامعه.